وقتی به کاخ رسیدن جیم جفتشو بغل کرد تا به اتاقشون ببره
یون سو از دیدن اون حمایت حرصش گرفت و مثل دختر بچه های سه ساله قهر کرد رفت و بهونه دست ملکه داد
-حواست باشه پسر! جوگیر نشو
اینو گفت و نگاه بدی به ته انداخت
جیم بی توجه توی اتاق رفت و جفتشو رو تخت خودش خوابوند
میدونست کل تختش بوی خودشو میده و اون راحت تر میخوابه
به چهره معصومش نگا کرد و دستی به صورتش کشید
میدونس اون امگا مثل قبل نمیشه ولی جیم نمیتونست بیخیالش بشهته اونقدر خسته بود ک تا صبح بعدش خوابید و وقتی بیدار شد آلفا کنارش خواب بود
اون حتی تو خوابم اخم کرده بود
اروم از تخت پایین اومد و سمت بیرون اتاق رفت
باید اشپزخونه رو پیدا میکرد
از پله ها پایین رفت و با شنیدن صدای بهم خوردن بشقاب و چنگالا بلاخره پیداش کرد
وقتی وارد شد همه داشتن بدو بدو میکردن چون نیم ساعت به صبحانه مونده بود
خدمتکاری متوجهش شد
-اوه...چیزی میخواید؟
-عام نه نه...فقط میخواستم ببینم میتونم چیزی درست کنم؟
-برا خودتون؟
-اوه نه برای آلفام
زن لبخندی به گوگولی بودن امگای تازه وارد زد
-فک نکنم...اشپز اینجا خیلی عصبیه و حتما باید خودش غذاهارو درست کنه
-اوه...یعنی امتحانم نکنم؟
-نمیدونم...شاید اگر شما باشین چیزی نگه
ته با لبخندی سمت اجاق رفت
خیلی ریز یه ماهیتابه کوچیک برداشت و دوتا تخم مرغ برداشت ولی قبل اینکه بخواد بشکونتشون صدای زشتی بالا رفت
-هوی! چیکار میکنی؟
مرد چاق و بوگندویی جلو اومد و ماهیتابه رو کشید
-عام...من...میخواستم صبحونه درست کنم
-کسی حق نداره تو غذاهای من دخالت کنه! خانواده فقط دستپخت منو میخورن
اون مرد انقد ترسناک بود ک ته نمیخواست دیگ بحث کنه
-اینجا چه خبره؟
صدای محکمی همه رو سرجاشون خشکوند
آلفا با بالا تنه برهنه سمت امگای ترسیدش رفت
بوی ترس امگا توی مغزش رفت اونم برای صبح اول صبی
نگاه خشمناکشو به آشپز داد
-چیزی میخوای امگا؟
-م..میخوام...صبونه درست کنم
نگاه شوکشو به اون داد ک مدام لبشو لیس میزد
-خدمتکارا...
-نه خودم...
جیم نگاهی به چهره مصمم و ترسیده اون وروجک انداخت و اروم کنار رفت تا سمت ماهیتابش بره
خودش پشت میز نشست و یه قهوه خواست
و به اون خیره شد ک چطور مثه میگ میگ اینور اونور میره
جیم میتونس غم و تو چهرش بخونه پس اینکارا واسه چی بود
بعد از ده دقیقه با سینی سمت اون اومد و تخم مرغ و بیکن و جلوش گذاشت و یه بشقابم جلو خودش و نونای داغ و بینشون
اروم رو به روی اون نشست ولی بهش نگا نمیکرد
جیمم نمیتونست سر بحث و باز کنه چون اینکاره نبود
زن خدمتکار برای اون قهوه اورد
-شما چیزی نمیخواین؟
-ببخشید من چایی و پیدا نکردم درست کنم
زن لبخند شیرینی زد تا بره و برای امگا چایی درست کنه
جیم پرخور نبود و همیشه اداب و حفظ میکرد ولی اون روز کل صبحونشو خورد و طوری پروار شده بود ک میتونست یه فیل و سرپا کنه
-میتونستی بخوابی...اونا صبحونه رو حاضر میکردن
همونطور ک بهش خیره بود گف
-صبحونه بقیه بله ولی برای شما با منه
-چرا اونوخ؟
-چون...
نگاه خجالت زدشو به اون داد باید میگفت چون امگاها مواظب تغذیه آلفاهاشونن و اینکه میخوان احساس مهم بودن کنن؟
چطور همچین چیزای ساده ای و نمیدونست
جیم وقتی تعلل اونو دید بیخیال شد و از سر میز بلند شد تا بره
-چون معمولا امگاها برای الفاهاشون غذا درست میکنن
با خجالت گفت و باعث نیشخند جیم شد
اون لیتل امگا با کاخ اشنایی نداشت ولی جیمم چیزی بهش نگف چون به نظرش این حرکت....سوییت بود
وقتی اون رفت ته با زن خدمتکار گپ زد تا چاییش و بخوره
-اوه گاد...یعنی هیچ کاری؟
-جز غیبت کردن و پشت هم چای و قهوه خوردن...هیچ کاری
-خدای من...لباسارم شما میشورین؟ اوه نه...
-بله...دیگ چ میشه کرد
-من نمیتونم اینکارو کنم...
-شاید بتونید این روند و تغییر بدید فعلا ک آلفاتون باهاش مشکلی نداره
-اوه...واقعا؟
-سکوت این خانواده علامت رضایته
ته با چهره گرفته ای چاییشو توی سکوت خورد
اگر الان کوک بود کلی یام یام میکرد و بعد به روش خودش تشکر میکرد
ولی اون الفا فقط رضایت داده بود ک ته براش غذا درست کنه
اینا خیلی باهم فرق داشتن....
KAMU SEDANG MEMBACA
White Bunny
Fiksi Penggemar-تو اونو کشتی....چرا منو نمیکشی جیمین...نتونستی معشوقتو بکشی برای همین اونو کشتی! تو یه ترسویی! -برو! برو پسر پارک خونخوار! برو به مادر عفریتت بگو ک من سر پسرم شوخی ندارم برو بهش بگو کیم اعلام جنگ کرده! -ولی من تهیونگ و دوست دارم! -تو خون ریختی پارک...