Part 21

143 25 5
                                    

ملکه نه تنها ناراحت نبود بلکه راضی بود!
با یه تیر دونشون زده بود
هم نک و ناله های الفارو مجبور نبود تحمل کنه هم اون پسر ثابت میکرد جز یه نوکر پاپتی چیز بیشتری تو این خونه نیس
و به عنوان یه امگا میتونس خوب حس کنه ک اون هنوز نمیدونه حاملس
تهیونگ موضوع پررنگ جلسه غیبتای ملکه و یون سو شده بود
همراه خانمای دیگ چایی و شیرینی میخوردن و تا جد پدری ته رو به سخره میکشیدن
و متاسفانه ته برخلاف خواسته خودش اونارو میشنید
چون ملکه ممنوع کرده بود خدمتکاری سمت اتاق الفا بره و ته مجبور بود خودش مدام بین اتاق و اشپزخونه جابه جا بشه
زنای دیگ میخندیدن و پچ پچاشون زیاد از حد برای گوشای تیز امگا بلند بود
*نگا کن جون خدمتکاراش از عروسش مهم تره هاهاها*
^از خداشم باشه ک داره نوکری پادشاه و میکنه به هرحال آرزوشونه یه مشت کولین دیگ^
ته فقط همراه سینیش توی اتاق رفت و درو بست
الفای بزرگ میتونس اخماشو ببینه
همسرش به انگشت اشاره ای میمونست ک وارد زخم باز بشه
این دفعه امگای دست و دلبازش براش سوپ قارچ درست کرده بود
عاح ک کاش مال خودش بود
کاش پسر بی لیاقتش ذره ای درون اون موجود بی پناه و میدید
-این مریضی...دست و پامو بسته امگا...نمیتونم طوری ک درخورته ازت تشکر کنم...ولی...اینجا پر از کتابه...کتابایی پر از زندگیای قشنگ...مهیج...میدونم ک از زندگی تو این جهنم بیشتر دوسش خواهی داشت
ته متعجب به الفا نگا کرد
با اینکه خودش دوس نداشت این واقعیت و قبول کنه ولی الفا کاملا میدونستش
اروم اروم به الفا سوپ میداد
-اونجارو ببین...اون... عاح اون....
لبخندی به سمت کتاب دوجلدی قطوری زد
-میدونم ک تمام عمرم توی اون کتاب بودم و فقط جسمم اینجا بود...من لا به لای صفحاتش گیر کردم و یادم رفت زندگی خودم اینجاس و میبینی چیشد؟ زندگی اونا ک تو جنگ و قحطی بود از زندگی تو اینجا بهتره
الفا طوری با حسرت حرف میزد ک ته دلش گرفت
-ا...اسمش چیه؟
-بربادرفته...عاح...زندگی من بر باد رفت ولی این کتاب از جاش تکون نخورد....هوممم میخوام بخونیش امگا...تو لیاقتشو داری ک لذتمو باهام شریک بشی...جیمین همیشه مسخرم میکرد بعضی اوقات کلافه میشد ولی هیچوقت حتی نخواست امتحانش کنه...
ته سرشو پایین انداخت ک دست الفا روی دست نرمش نشست و صدای بمش مثل نعنا و یخ تو رگاش دمید
-ما همه ترسو به دنیا اومدیم تهیونگ! از لحظه ای ک از قفس گوشتالودمون بیرون میایم میترسیم تا وقتی ک قراره وارد یه قفس خاکی بشیم...ولی مهم اینه ک...کی این وسطا ریسک میکنه!
ته توی عمق چشمای الفا حرفی و میدید ک نمیخواست اشکارا به زبون بیاره
پسرش....
پسری ک توسری خور و ترسو بار اومده بود و ریسکی تو کارش نبود
ته نمیخواست الفاشو ضعیف قلمداد کنه پس فقط با لبخندی ادامه سوپ و به پدرشوهرش داد
و بعدش با کمال میل سراغ معشوقه الفارفت تا براش بخونتش
الفا میونش مدام حرف میزد و اظهار نظر میکرد و ته با لبخند و نظر خودش پاسخشو میداد
هنوز فصل اول تموم نشده بود ک در باز شد و جیم با سبد گل گلی امگا وارد شد
با لبخندی سمت اونا اومد و نزاشت ته بلند شه
توی سبد تخم مرغ و کاهو بود به علاوه گل رز خوشبویی ک هنوز قطرات اب روی گلبرگاش به چشم میخورد
ته سرخ شد و لبشو گاز گرفت
الفای بزرگ از ذوق امگا بیشتر ذوق کرد و رنگ به چهرش اومد تا اینکه در باز شد و یون سو داخل اومد
-جیمینااااا بوی رز اومد...برای من چیدی نه؟
ته با نفرت به دختری ک بهش نزدیک میشد نگا کرد
چشمای وزغی اون روی گل تو سبد بود
الفای بزرگ به پسر لال شدش نگا کرد و خشمگین غرید
-مگ ورود به اتاق من قدغن نیس؟
-اوه...چ..چرا خب...
-فک نکنم اینجا چیزی برای تو باشه میتونی برگردی
یون سو شوکه و ناراحت از اتاق بیرون رفت و الفا با دیدن لبخند امگا فهمید کار خوبی کرده
دستشو به شکم پسرش زد
-خب پسر! امگات کلی زحمت کشیده دلم نمیخواد پاهاش خسته شه...مادرت نگران خدمتکاراشه پس نظرت چیه آشپزخونه رو بیاری اینجا؟
جیم با شوک به پدرش نگا کرد
-چی؟!
-برو هرچی ک نیازه براش بیار اینجا! دلم نمیخواد مدام از جلو چشمم دور شه یالا!
جیم با تعجب اروم بیرون رفت و ته نمیدونست چطوری خوشحالیشو ابراز نکنه پس زیرزیرکی خندید و الفا کیف کرد
فقط اون مرد میتونست هوای اون دوتارو داشته باشه
-خب امگا...میبینی اسکارلت چطور ذوق مهمونی و غذاهارو داره؟ دقیقا همون موقعس ک جنگ میاد میگ هلو مادرفاکر
ته از شوخی زشت الفای بزرگ خندش گرفت و دستشو جلوی دهنش برد
حقیقتا الفای بزرگ شوخ و شیرین بود و ته هرکاری میکرد نمیتونست باور کنه این مرد خانواده و مردمشو به گای سگ داده
البته ک در پس هر بگایی یه زندگی درجریانه
مطمئنا اگر سختگیری نبود دهکده و بهشتیم وجود نداشت ولی خب بازم همه چیز به مردم بستگی داشت
جیمین میتونس صدای جیغ جیغای یون سو رو بشنوه ک چطور پیاز داغشو برای ملکه زیاد میکنه و چطور توجه و دلسوزی زنای دیگ رو برای خودش میخره
و حقیقتا داشت خندشو نگه میداشت
پدرش فقط یه کبریت میکشید و شهری رو هوا میرفت
به این قدرت غبطه میخورد برای همین تمام عمر الگوش پدرش بود گرچه حتی ذره ای برای تغییر تلاش نمیکرد
خدمتکارا وسایل و تند تند بالا میبردن و ملکه بیشتر از پیش سرخ میشد
اتاق نازنینش به لطف لجبازی خودش تبدیل به اشپزخونه بین راهی شده بود
داشت برای پاره کردن الفا لحظه شماری میکرد
ولی الفا تو دنیای خودش شناور بود
ته رو در حال پیچیدن کاهو تماشا میکرد و از دهنش اب میرفت
اون پسر سیر و گشنه میکرد
حتی جیمینم محو اون کانال اشپزی زنده شده بود و سروصداهای زنارو نمیشنید
برای الفاهایی ک کل عمرشون جز غرور و تکبر چیزی ندیدن دیدن یه امگا در حالی ک با خوندن اواز زیر لب غذا درست میکنه اونم وقتی ک کف اتاق نشسته مثل دیدن ادم فضاییا تو مک دونالد بود
ته اونارو از اتمسفر زمین دور میکرد و شب دوباره بر میگردوند
وقتی شب ته رفت تا بخوابه الفا با جدیت پسرشو موردخطاب قرار داد
-اون هنوز نمیدونه حاملس درحالی ک باید میدونست پارک جیمین! نمیخوام فک کنه دلیل دل درداش مریضی من یا کم خوریشه! بهش بگو توله تورو تو شکمش داره تا به خودش برسه! میخوام اونقدری بخوره و بخوابه ک یه توله تپلی بیاره! به امگات برس! اگ اون امگا حالش خوب باشه چرخ زندگیت میچرخه نذار! نذار مادرت چوب بکنه لای چرخ زندگیت پسر!
جیم مثل همیشه فقط سر تکون داد و رفت تا پدرشو برای نبرد جانانه با ملکه تنها بزاره
نبردی ک حالا با وجود هسته امیدی قابل تحمل تر بود
حالا الفای بزرگ دلیلی داشت ک بخاطرش جلوی زخم زبونای جفتش سکوت کنه
چون لیاقت جفتش سکوت بود نه چیز دیگ ای....

White BunnyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang