تمام اون شب برای ته و مادرش پر از غم و تلخی بود
حتی هزاران شکلات و شیرینی نمیتونستن کامشونو شیرین کنن
هرچقدر ته بیشتر میگف مادرش بیشتر از کاری ک دیشب کرد پشیمون میشد ولی بازم دستشو مشت میکرد و سعی میکرد فراموش کنه
وقتی ته به فرارش به روستا رسید همه جارو سکوت برداشت
مادرش هیچی برای گفتن نداشت
اشکال نداره پسرم؟ پیش میاد؟ بهش فکر نکن؟
اون زن میدونست از اون روز به بعد جیگرش برای بچش مدام و مداوم در حال سوختنه
پس فقط بغلش کرد و بوسیدش
توله کوچولوشو تو بغلش کشید و نوازش کرد
-تو خیلی قوی عزیز دلم...تموم میشه...این غمم مثه بقیه تموم میشه...وقتی فهمیدم تورو حاملم اونقدر خوشحال بودم ک نمیدونستم چیکار کنم...بااینکه غم دخترم تو دلم موند ولی تو مثه یه فرشته کوچولو نه تنها من بلکه برای همه یه نشونه خوشبختی بودی
-نه برای اون اوما...
مادرش سریعا فهمید منظورش کیه
-نه تهیونگ...اصلا این فکرو نکن اون آلفا تازه الان فهمیده کی و از دست داده...دیر فهمیده ولی فهمیده...تو باید به خودتون زمان بدی عزیزم...حتی اگ چندین سالم طول بکشه من کاملا حمایتت میکنم
پدرش از پشت دیوار داخل شد همه چیزو شنیده بود و چهرش پر از غم بود
غم تولش پیرش کرده بود و حس میکرد به قبراقی یه سال پیشش نیست
مادرش میدونست ک اون آلفا به تولشون اعتراف کرده پس گف
-پدرت نه شیطانه نه فرشته پسرم...همه ما اشتباه کردیم...ما نه مهره سیاهیم نه سفید...من و پدرت فقط و فقط دلمون سوخت ک ملکه جزای اشتباه پدرتو از تو گرفت...هیچوقت دلمون نمیخواست این اتفاق بیفته حتی روزی ک اومدن ببرنت...حتی اون موقعم فک میکردیم همه چیز به دست فراموشی سپرده شده...ولی ملکه هنوزم کینه توزی خودشو حفظ کرده بود
-دلم براش میسوزه...
-عاح همه ما دلمون میسوزه عزیزم...ولی بیشتر از ملکه دلمون به حال پسرش میسوزه...اون توله بیچاره ناخواسته بود...
ته یهو سرشو از سینه مادرش برداشت و شوکه به اون دوتا نگاه میکرد
-نمیدونستی؟
-ن..نه...مگ میشه؟
-آره...بعد از اون ماجراها ملکه خودشو به زور به پادشاه داد تا فقط قدرت برای عملی کردن نقشه هاش پیدا کنه...ولی پادشاه وارث میخواست...ملکه هربار پسش میزد و بهونه میگرفت...ولی بعد از کشتن توله ها پادشاه عصبانی شد چون ملکه میخواست یه توله بالغ و دختر رو به فرزندی خودش قبول کنه و حامله نشه...شایعه بود ک پادشاه با ملکه معامله میکنه تا در عوض فرزندی از خون خودش ملکه هرجنایتی ک خواست بکنه و ملکه قبول کرد...حامله شد و تمام مدت سعی میکرد اون بچه رو از بین ببره...با نخوردن غذا،مسموم کردن خودش و یا مشت زدن به شکمش...ملکه خودشو میشناخت...یه دختر احساساتی و شکننده...نمیخواست مثل خودش به دنیا بیاد ولی علی رغم تمام تلاشش اون بچه صحیح و سالم به دنیا اومد و یه آلفای پسر بود...ولی طوری مظلوم و خجالتی بود ک ملکه تمام بچگیش کتکش میزد و با تحقیر امگا خطابش میکرد و پسر فقط حرص میخورد...بعد از اون ما به اینجا اومدیم و کمتر خبر داشتیم فقط میدونستیم ک اون پسر سلاح بعدی ملکه خواهد بود ولی خب تصور نمیکردیم الهه ماه همچین تغییری توی این روند بده...
قلب ته برای آلفاش گرفته بود فکرشم نمیکرد وضعیت کاخ اینجوری باشه تمام مدت فک میکرد جیم بچه ننس درحالی ک جیم فقط نمیخواست مادرش عذابش بده
-همه ک بی گناهن! پس من از کی باید طلبکار باشم؟ حتما اون یون سوی هرزه ک حتی دستمم بهش نمیرسه
-تهیونگ
ته نگاهشو به پدرش داد
-یون سوام ماجرای خودشو داره
-خدای من...
-یون سو خواهر جه بومه...
ته رسما روی صندلی افتاد...
کمتر از یک دقیقه مغزش مثل بمبی ترکید
تصوری ک از جه بوم داشت هزاران کیلومتر با یون سو فاصله داشت
-از وقتی خود جه بوم زنده بود خانوادش ازش قطع امید کرده بودن و میخواستن یه بچه دیگ داشته باشن...مادرش هرکاری ک فک میکرد موجب میشه بچش پسر شه انجام داد ولی بعد مرگ جه بوم بچه به دنیا اومد و دختر شد...و اتفاقا اون بچه رو بردن تا به یه خانواده بدن و وقتی مشخصات مورد نیازشونو نداشت دقیقا وقتی ک میخواستن بکشنش ملکه فهمید اون خواهر جه بومه...هیجانش بالا رفته بود و همون لحظه بچه رو از خانوادش گرفت و به زور به یه خانواده خون اصیل داد...اون دقیقا همون بچه ای بود ک میخواست به فرزندخوندگی قبولش کنه و پادشاه مخالفت کرد چون ماجرای جه بوم و فهمیده بود...ملکه بدش اومد و خواست سر بچه خود پادشاه حرصشو خالی کنه و اینطور ک تو میگی همون شده...خواهر عشق مردشو به بچه خودش ترجیح داده...بچه ای ک میتونست مثه جه بوم عاشق بار بیاره...
-جیمینم بلده جیمینم...
ولی بعدش چیزی نگفت حالا ک به قبل نگا میکرد چیزی از عشق ندیده بود
-عزیزم...همه مثل جونگکوک نیستن تو باید به آلفات فرصت بدی
مادرش چشم غره ای بعد حرفش به آلفا زد چون اون مرد داشت آلفای تولشونو میکوبید
-اوما من دیگ به کوک فک نمیکنم...
-میدونم عزیزم...ولی خب کوک کامل ترین بود
-کوک کامل بود ولی مال من نبود
سکوت همه جارو گرفت و لحظه ای حسرت و پشیمونی توی فضای خونه موج زد
ته به توله هاش فک میکرد
مادرش به ته و پدرش به تموم کردن این ارتباط
-هنوزم دیر نیس...میتونی پیوندتو از بین ببری و با یه آلفای دیگ جفت شی...فک نکنم مهر یا محبتی ازش دیده باشی ک بهش وابسته شده باشی
ته چیزی نگفت
اونقدر دلخور و شکست خورده بود ک حتی به پیشنهاد پدرشم فک کرد ولی مادرش بود ک غرید
-مگ به همین راحتیه؟! ته ازش دوتا توله داشته! هردوشون عزادارن...اگ این پیشنهادت به گوش اون آلفا برسه درجا سکته میکنه
-ولی...
-ولی نداره آلفا! اگر واقعا با این حرکت موافق بودی پس چرا قبلا ک این پیشنهاد و بهم ندادی؟!
پدر ته درجا خفه خون گرفت
تیکه ای ک ملکه بهش انداخت سوزوندش
و یادش افتاد خودشم فرقی با جیمین نداشته و یه توله رو سر خیره سر بازیاش کشته
-ته فقط فراموش کرد از کجا اومده...نزاشتن مثه یه امگا باشه...من درستش میکنم...بخواب عزیزم...و به حرف پدرت فک نکن
وقتی ته دراز کشید و شمع و خاموش کردن مادرش دم گوشش زمزمه کرد
-فقط ما میدونیم چقد دوسشون داریم
و ته لبخند تلخی قبل از خوابیدنش زد
مادرش همراه پدرش بیرون رفت و بعد گف
-من تولمو درس میکنم...ولی تو باید اون آلفارو آموزش بدی...اون هیچی از رابطه جنسی و عاطفی نمیدونه...رسما جز تجاوز و خیانت چیزی بهش یاد ندادن...
-من امیدی ندارم...خون ملکه تو رگاشه
-من دارم...خون پادشاه تو رگاشه...اون مرد جفت حقیقی خودشو داشت...یادته ک...ولی چون یه رعیت بود کنار گذاشتنش
-در واقع هردوشون یه زخم خوردن
-ولی برای ملکه کاری تر بود...نابودش کرد...
-نه...پادشاهم نابود شد ولی سکوت کرد
-من نمیزارم سر بچم همچین بلایی بیاد...تو باید اون آلفارو یه آلفای مسئولیت پذیر بار بیاری...چیزی ک باید باشه...شاید زندگی تو روستا اون پسرم تغییر بده
-اگ نخواست بمونه چی
-مجبورش نمیکنیم...ولی مطمئنم نمیره
-از کج...
-تو رفتی؟
-من عاشقت بودم!
-از کجا میدونی نیست؟ منطقی باش! اون رسما پادشاه کشورمونه و دوروز بیرون کلبمون بدون غذا و لباس گرمی نشسته فقط بخاطر جفتش...میتونس بهمون دستور بده! بهترین کلبه رو باید در اختیارش میزاشتیم! اون غرور ملکه رو نداره
آلفا کمی تو خودش رفت تازه یادش افتاد دامادش رسما پادشاهه
-سخته...
-معلومه ک هست...رسما باید یه مرد بیست و پنج ساله ک یه کشور دستشه رو مثل یه آلفای نوجوون آموزش بدی...ولی مطمئن باش سخت تر از امگایی نیست ک دوتا توله رو در عین دیدن خیانت از دست داده
-عاح...
یاداوری هر بار این حقیقت قلب جفتشونو به آتیش میکشید
ولی بازم هردوشون میخواستن کوتاهی ک در حق تولشون کردن و اینطوری جبران کنن
درحالی ک چند کیلومتر اونور تر ملکه دم پنجره وایساده بود و داشت فکر میکرد ک به اندازه کافی اون آلفارو چزونده یا نیاز به نقشه های بیشتری داره
چیزی ک بیشتر از همه آزارش میداد هم سو نبودن تولش با خودش بود
-از اولم میدونستم اگ برم زیر اون مردک همچین چیزی بار میاد...عاح
-خودتون و اذیت نکنید...به هرحال کاریش نمیشه کرد
یون سو گفت و گازی از سیبش زد
-اگر مردم بفهمن نیست...البته مهم نیس خودم دارم این کشور و اداره میکنم...ولی وجود اون مترسگ مهمه
-برمیگرده...اونجا تره براش خرد نمیکنن اگ بفهمن چیکارا کرده
-اینم حرفیه...امیدوارم
و تنها کسایی ک آرزو داشتن همه چیز درست بشه و برگرده به عقب خوابیده بودن و رویای اون لحظات و میساختن....
YOU ARE READING
White Bunny
Fanfiction-تو اونو کشتی....چرا منو نمیکشی جیمین...نتونستی معشوقتو بکشی برای همین اونو کشتی! تو یه ترسویی! -برو! برو پسر پارک خونخوار! برو به مادر عفریتت بگو ک من سر پسرم شوخی ندارم برو بهش بگو کیم اعلام جنگ کرده! -ولی من تهیونگ و دوست دارم! -تو خون ریختی پارک...