Part 39

126 28 8
                                    

روز بعدش مردم به زندگی خودشون میرسیدن و دکتر تونسته بود تب جیم و پایین بیاره ولی جیم اونقدر خسته بود ک رسما بیدار نمیشد و از زیر پتوهای نرم و کنار بخاری بودن بیرون نمیومد
-از خستگیه...مثه اینکه از سرما نتونسته بخوابه و حالا داره کاملا جبران میکنه
پدر ته بالا سرش بود همراه دکتر نشستن تا صحبتت کنن و صداشون باعث شد جیم بیدار بشه ولی نای حرکت یا صحبت نداشته باشه
-چقد طول میکشه تهیونگ حالش خوب بشه؟
-نمیدونم رئیس...متاسفانه غم زیادی و تحمل کرده
-اگر زمانی خواست پیوندشو از بین ببره باید دنبال جادوگر باشیم
-در واقع بی مهری و جدایی پیوند و کم کم از بین میبره
-هوووم
جیم از شنیدن اون حرفا آزار دیده بود روی تخت نشست هنوز تبش کاملا خوب نشده بود و بدنش از یه ذره هوای سرد مور مور میشد
-لطفا...
توجه آلفای بزرگ بهش جلب شد و اخم کرد
-لطفا اینکارو نکنید
با عجز خواستشو بیان کرد اگ تهیونگم ازش میگرفتن رسما نمیخواست زنده بمونه
آلفای بزرگ از دستش عصبانی بود به هیکلش نگا کرد و پوزخندی زد بابت دستور همسرشم حرصی شده بود
-درسته ک پادشاهی...ولی پادشاهم باشی چشم تولمو گریون کنی باید تقاص پس بدی!
فک میکرد غرور ملکه تو خون پسرشه و قراره شاهد قد بودن اون باشه ولی...
-میدم! هرکاری بگید میکنم! شکنجه...تنبیه...
دکتر با هیجان و چشمای گشاد به آلفا نگا کرد
کی تخم داشت پادشاه کشور و شکنجه کنه!
ولی آلفای بزرگ شکست ناپذیر بود
-پیوندت با پسرم سرجاشه و یه امگا اونقدر دل رحم هست ک ببخشتت! ولی من! توله سالم و شادمو به تو سپردم و حالا نابودشدشو تحویل میگیرم...من نمیبخشمت و بابتش میخوام تنبیهت کنم! به عنوان پادشاه میپذیریش؟
دکتر رسما پشماش ریخته بود ولی حرفی نزد
جیمین بدون دونستن تنبیه قبولش کرد و کاملا مصمم بود
آلفای بزرگ از مصمم بودن اون خوشش نیومد و حمل بر راحتی خیال اون از اینکه پادشاهه و تنبیه کمی در انتظارشه قلمداد کرد
-تنبیه تو اینه ک جلوی تمام مردم شلاقت بزنم
دکتر از شوک وایساد ولی زبونش بند اومده بود
شلاق به پادشاه؟ دیگ کی قرار بود از اون پادشاه حساب ببره؟
-و کسی ک حدت میزنه خودمم
جیم اخم کرد ولی بازم حاضر بود همه چیزشو فدا کنه
-من قبول میکنم
چند دقیقه بعد بود ک آلفای بزرگ تمام مردم و خبر کرد
از کوچیک و بزرگ و پیر و جوون دورش جمع شدن
ته و مادرش بی حوصله از بالکن شاهد ماجرا بودن
آلفای بزرگ حتی ذره ای حرف نزد و مقدمه ای نگفت چون همه میدونستن چه خبره و لحظه ای بعد جیم داخل جمعیت شد و از وسطشون عبور کرد تا به آلفا برسه
ته دلشوره گرفته بود و به نرده چنگ زده بود
لحظه ای بعد آلفای بزرگ پیراهن تن جیم و جر داد و ته دستشو رو دهنش گذاشت
مادرش شاهد واکنشای تولش بود و لبخندی میزد البته ک اونم دلشوره داشت چون نمیدونست چ خبره
دوتا از آلفاها سمت جیم اومدن و دستاشو با طناب به چوبای کنارش بستن و بعد آلفای بزرگ آستیناشو بالا زد و ترکه رو از سربازش گرفت
ته با فهمیدن قصد پدرش نالید
-اوما...اوما
-چیزی نیس عزیزم
آلفای بزرگ حرصش خالی نشده بود و به نظرش تنبیه کافی نبود
-روی کمرش آب بریزید
مردم هین آرومی کشیدن و پچ پچ کردن
رسما دور پادشاهشون دوره گرفته بودن و شاهد شکنجه شدنش بودن
وقتی ته دید رو کمرش آب ریختن نفسش و بیرون داد و دست مادرشو گرفت تا نیفته و مادرش بازوهاشو گرفته بود و نوازش میکرد
وقتی ضربات شلاق شروع شد جیم مدام هیس میکشید و صورتش درهم میشد و حس میکرد نمیتونه تحملش کنه...زور دست آلفای بزرگ به حدی بود ک میتونست کمرشو نصف کنه با درد سرشو بالا آورد و لحظه ای چشمش به توله کوچولویی افتاد ک چن قدمیش وایساده بود
پابرهنه با دامن و پستونکی ک تو دهنش بالا پایین میشد
چشمای درشتش به جیم بود و عروسکشو بغل کرده بود
یه توله دختر ک شاید سه یا چهار سالش بود
پاهای کوچولوش خاکی بود و معلوم بود داشته بازی میکرده و دستای کوچولوش عروسکشو سفت چنگ زده بود تا کسی ازش نگیرتش
جیم اونقدری به توله خیره شد ک مادرش اونو پشت دامنش قایم کرد
مادری ک از ترس بچشو از دید پسر ملکه خونخوار قایم میکرد و جیمینی ک با حسرت به توله نگا میکرد و با شرمندگی بعدش سرشو پایین انداخت و بعدش دیگ صدایی از دهنش در نیومد
ضربات آدم سالم و به صدا درمیورد ولی جیم خودشو مستحقش میدونست
با دیدن توله ای ک میتونست ازش دوتا داشته باشه به خودش اجازه ناله و نوله نداد
ته با نفسای تیکه تیکش داشت تو بغل مادرش حل میشد و نرده رو سفت گرفته بود ک نیفته
فرمون تلخش به جیم رسیده بود و قلب آلفارو به درد اورده بود ولی جیم حتی لحظه ای سرشو بالا نیورد تا نگاش کنه
نمیخواست احساسات ته رو تحریک کنه و خودشو خلاص کنه و با گربه مرده بازی رابطشو سرهم کنه
میخواست ذره به ذره دردی ک به امگاش داد و حس کنه و زجر بکشه
دستاشو مشت کرده بود و فقط نفس عمیق میکشید
آلفای بزرگ لحظه ای صبر کرد تا نفس بگیره و با دیدن توله لرزونش روی بالکن خشم تازه ای درونش شعله ور شد و ضربشو طوری رو کمر جیم فرود اورد ک صداش مردم و ترسوند و همه عقب رفتن
-من...من..باید...
ته تیکه تیکه نالید ولی مادرش سفت نگهش داشت
-نه تهیونگ...همینجا صبر کن...بعضی از اصول باید رو خط خودشون پیش برن
قلب امگای دلخور برای درد آلفاش تند تند میزد
ولی بازم برای آلفای بزرگ کافی نبود میخواست پادشاهشو تحقیر کنه و سبک بشمرتش بنابراین یهو اسمی و صدا کرد ک باعث شد مردم هین بلندی بکشن
-جونگکوک!
مردی ک میون جمع پنهون بود اروم با توله تو بغلش جلو اومد
اخم کرده بود و میتونست حدس بزنه آلفای بزرگ چی میخواد
آلفا شلاق و سمتش گرفت و چشمای ته گشاد شد
-نه...نه اوما نه...نه اینکارو نکنید...من باید برم...نه
اشکای امگا از چشماش سرازیر شد فقط اون میدونست جیمین چقدر از کوک متنفره و بهش حسادت میکنه و رسما علت تمام این بگاییا اونه
ولی مادرش بازم نگهش داشت و اجازه داد پسرش بال بال بزنه
جیمین سرشو بلند کرد و با دیدن جونگکوک فقط سکوت کرد و با اخم سرشو پایین انداخت
همین الانشم کمرش پر از زخم بود و نصف انرژیش تحلیل رفته بود ولی بازم گذاشت هرکس هرجوری میخواد بتازونه و آزارش بده
کوک تولشو دست جفتش داد و شلاق و به دست گرفت و توی اون سکوت خفقان شروع به ضربه زدن کرد و هربار با هرضربه بالاتنه جیم به جلو میرفت و برمیگشت و باعث میشد امگاش اون بالا جون بده
ضربات در حدی ادامه پیدا کرد ک چشمای جیم داشت بسته میشد و کوک سوالی به الفای بزرگ نگا کرد ک ادامه بده یا نه
ولی الفای بزرگ با اشاره اجازشو داد
تا به حدی بزنه ک رسما جیمین بیهوش بشه
یک ساعت بود ک پادشاه دووم اورده بود و نیفتاده بود
اینجا بود ک غرور ملکه رخ نشون داده بود
غروری ک اجازه نمیداد افتادنش باعث رنجش جفتش بشه..
کوکم جرئت نمیکرد به بالکن نگا کنه
بی تقصیر بود و نمیخواست تهیونگ ازش متنفر بشه و حتی درک اینکه با زدن آلفای دیگ ای ته رو آزار میده براش عجیب بود
ته زمانی برای خودش جونش و میداد و حالا برای کس دیگ ای
ضربات آخرشو با شدت بیشتری و با تمام توان زد
و لحظه ای بعد بود ک چشمای جیم بسته شد و بدنش آویزون شد و ته همراه مادرش رو زمین فرود اومد و آب شد و هق هق کرد
آلفای بزرگ دستور داد اونو باز کنن و دوباره به کلبه دکتر برگردونن
نگاهی به بالکن کرد و با دیدن توله گریونش اخمی کرد و مردم و پراکنده کرد
سیرک تموم شده بود و پادشاه مثه دلقکی تحقیر شده بود و شاید این تحقیر ادامه داشت....

White BunnyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora