ته رو اروم بوسید و از خونه بیرون رفت
همه خواب بودن و خورشید در حال طلوع بود
نامجون و جین جلوی در وایساده بودن
جین اروم جلو اومد و نگاهی به اون کرد
-یادته چجوری اومدی اینجا...
تمام اون شب بارونی از جلوی چشماش رد شد
-نزار تکرار بشه...امید همه به توعه...من مطمئنم تو همون کسی هستی ک قراره تمام این تاریکیارو روشن کنه...
جیمین لبخندی زد
نامجون جلو اومد
چشماش برق میزد چون از دور اون پسر خیلی شبیه پدرش شده بود و برای اون خیلی تلخ بود
-ما نتونستیم این جنگ و تموم کنیم چون هممون مقصر بودیم...ولی تو...
ضربه ای به بازوی اون زد
اگر یه کلمه دیگ میگفت اشکاش سرازیر میشد
باورش نمیشد ک پسر جه بوم حالا پادشاه کشور باشه و با یه اشارش همه چیز طوری مثه اول شه انگار هیچکدوم از این اتفاقات رخ نداده
اون میتونست تاریخ و عوض کنه
جین روی پیشونی جیم و بوسید
به عنوان یه امگا مغزش مدام جیمین و با توله اولش ک کشته شد یکی میکرد و حس میکرد اون بچه خودشه
-یادت باشه...مادرت و فقط بخاطر خودت قضاوت کنی جیمین...فراموش نکن مادرت انتقامشو از ما گرفت و حق داشت...ولی...در مورد تو نه...به مادرت از جانب خودت حکم بده نه حتی تهیونگ...
پیشونیاشونو به هم چسبوندن و جیم چشماشو بست
دقایق آرامشبخشی و داشت میگذروند
وقتی جین ازش جدا شد آروم سوار اسب شد
-حواستون به تهیونگ باشه
و بعد با همون سرعتی ک با پای پیاده به سمت دهکده دویده بود ازش بیرون رفت
بادی ک موهاشو به پرواز در میورد
درختایی ک از گوشه چشمش با سرعت میگذشتن و نوری ک از میونشون روی زمین میفتاد
همه و همه خاطراتی بودن ک توی این جنگل اتفاق افتاده بودن و حالا با طلوع دوباره خورشید به فراموشی سپرده میشدن
اما فقط یک خاطره...
لحظه شیرین دیدار تهیونگ...لحظه ای ک جفتشون به هم خیره موندن و فهمیدن مال همن
اون دقایق قوت قلبش بود
فکر نزدیک شدن به کاخ تا چند ماه پیش براش مثل جهنم بود و حالا مثل آهنربایی اونو به سمت خودش میکشید
خیلی چیزا باید تغییر میکرد و اون باید تغییرشون میداد
وقتی به حیاط کاخ رسید از اسب پیاده شد
سربازا طوری از ورود ناگهانیش جا خوردن ک نزدیک بود بهش حمله کنن
اما جیم بدون هیچ واکنشی وارد کاخ شد
نفسی از هوای گرفته اونجا کشید و سمت مبل رفت و نشست تا ورودش و اعلام کنن
حتی به طبقه بالا نگاهم نمینداخت
خیلی زود مادرش از پله ها پایین اومد
-به به...پادشاه این کاخ و بلاخره سرجای خودش میبینم
ملکه برای لحظه ای فک کرد پسر نجار اونجا نشسته و برای همین قلبش فرو ریخت
لبخند مادرش ترسناک بود بلند شد تا جوابشو بده ک یکهو وارد آغوش اون شد
آغوشی ک سرد نبود و بوی دلتنگی میداد
مادرش داشت از خودش احساسات نشون میداد؟ چیزی فهمیده بود؟
از هم جدا شدن
بعد چندین سال به چهره اون زن خیره شد
میتونست چین و چروک و خستگی رو ببینه
خستگی از دست و پا زدن توی لجنزاری ک تا الانشم خفش کرده بود
-جوری نگام میکنی انگار خیلی تغییر کردم
زن خنده ای کرد
-من نه...ولی تو...از بوی فرمونت..از ظاهرت...بدنت...میدونم دیگ اون بچه احمق نیستی
خدمتکاری از اتاق بالا بیرون اومد و چشم جیم به در اتاق خودش افتاد و سریع با اخم به مادرش نگاه کرد
-آره...آره پسر...از دست دادن...همینقدر درد داره...همینقدر تغییر میده...طوری ک یادت نمیاد قبلش چجوری بودی...
اروم روی مبل نشست تا سینی چاییش برسه
-بشین...حالا ک مرد شدی باید خیلی منطقی تر باهات حرف زد...اگر برگشتی ک به نفع مردم دهکده همه چیو تغییر بدی باید بدونی من هنوزم نمیزارم...نفرت من از اون دهاتیا هیچوقت...
-حتی از لیم جه بوم؟
با شنیدن اون اسم بدن ملکه ضعف گرفت و لرزید
میدونست نامجون و خانوادش به دهکده رفتن ولی فکرشم نمیکرد به جیم بگن...
با چشمای پر از اشک و ناباور به اون نگا کرد ک مصمم بود
میخواست حرف بزنه...ولی گلوش خشک شده بود
سریع اشکاشو پاک کرد
-به اون ربطش نده...
جیم لحظه ای دلش برای مادرش سوخت...درون اون زن هنوز ذره ای از اون دختر زنده بود...دختری ک با شنیدن اسم عشقش سرخ میشد و با دستاش بازی میکرد...عشقی ک توی تخیلاتش هنوز زنده بود...
-بسه مادر...نفرت تو زندگی بیگناهاشم به آتیش کشید...
-اونا همشون گناهکارن
-من؟ تهیونگ؟ توله هام؟ بهم بگو چیکارت کردیم که سزاوار این بلاها بودیم؟!
ملکه به پسرش نگا کرد و قطره اشک دیگ ای از چشماش ریخت
-اون پسرشه...
جیم سریع بلند شد و رو به روی پای مادرش نشست
-ما روحمونم خبر نداشت...
با شنیدن این جمله ملکه بیشتر اشک ریخت
-ما تقاص گناه پدرشو دادیم مادر...من اجازه نمیدم بیشتر از این عذاب بکشن
-اون...هیچیش نشده...
نمیدونست جواب مادرشو چی بده...انگار اون زن هنوزم منتظر خشم خدا روی اون مرد بود...
-مادر...تمام این سالا...میتونستی انتقامتو ازش بگیری...ولی نگرفتی...از هرکسی جز اون...و وایسادی ک جزای کاراشو من و پسرش بدیم...تو چطور جلادی هستی؟!
ملکه در سکوت اشک میریخت و به تولش خیره بود
توله ای ک خیلی شبیه یه نفر شده بود
حس میکرد اگ جیمین ازش فاصله نگیره ممکنه قلبشو بالا بیاره
-اگر تو میخوای جنگ بشه...من جلوت وایمیسم...نمیزارم افراد بیشتری بخاطر انتقام کهنه تو زجر بکشن...دیگ نمیتونم بخاطرت از زندگی خودم بگذرم...دیگ نمیخوام
بلند شد و سمت در رفت
میدونست حرف زدن با اون فایده ای نداره و همونی میشه ک همه نگرانش بودن
وقتی بیرون رفت ملکه با حال نزارش از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد
اتاقی احاطه شده از سردیس خرس و مجسمه های چوبی
همه از اتاقش وحشت داشتن درحالی ک منبع آرامشش بود
تک تک چوبای اون اتاق...تک تکشون...نمونه هایی بودن ک جه بوم زده بود
همرو با دستای خودش اماده کرده بود و به مردم فروخته بود
مردمی ک بعد از مرگش میخندیدن
پس اونم بعد مرگشون با لبخندی وارد خونشون میشد و وسایل چوبی و مادرانه در آغوش میگرفت و به کاخ خودش میبرد
اون تیکه های چوب و میپرستید و همزمان با دیدنشون جیگرش آتیش میگرفت
خیلی وقتا دستای جه بوم بخاطرشون زخم بود
نمیدونست چرا انقد یهو دوباره به درون خاطراتش پرت شده...
نمیدونست چرا با رفتن پسرش دوباره تهی شده بود...
VOCÊ ESTÁ LENDO
White Bunny
Fanfic-تو اونو کشتی....چرا منو نمیکشی جیمین...نتونستی معشوقتو بکشی برای همین اونو کشتی! تو یه ترسویی! -برو! برو پسر پارک خونخوار! برو به مادر عفریتت بگو ک من سر پسرم شوخی ندارم برو بهش بگو کیم اعلام جنگ کرده! -ولی من تهیونگ و دوست دارم! -تو خون ریختی پارک...