Part 37

142 24 7
                                    

همه چیز وحشتناک بود
هوا همش بارونی بود خبری از نور نبود و تهیونگ خودشو حبس کرده بود و برای توله هاش و حتی شاید عشق پرپر شده ملکه گریه میکرد
با اینکه یه روی خوش از اون زن ندیده بود و حتی قاتل توله هاشم بود ولی هربار خودش و جیم و جای اونا میزاشت و صدبار خداروشکر میکرد ک همچین چیزی و به چشم ندیده
ولی بعدش دوباره و دوباره از جیم متنفر میشد و لعنتش میکرد و بعد برای عشقشون زجه میزد
مادرش مثه پروانه دورش میچرخید و مجبورش میکرد مثه یه امگا کار کنه تا به مرور یادش بیاد کی بوده و از کجا رفته...
ولی پدرش سعی میکرد تنهاش بزاره و براش یه شخصیت بد باقی بمونه
حاضر بود شخصیت خودشو به لجن بکشونه ولی ته فک نکنه آلفاش یه مرد قاتل و سنگدله
آلفایی ک دو روز بود زیر بارون نشسته بود
گشنه و تشنه به یه نقطه خیره میشد و فکش از سرما میلرزید
از سرمای تنهایی...
از سرمای رهاشدگی...
فک میکرد برای هیچکس مهم نیست و حداقل دوست داشت کنار امگاش جون بده حتی اگ اون نفهمه
مردم روستا متوجه اون شده بودن و میخواستن با بیل و کلنگ فراریش بدن ولی آلفای بزرگ نذاشته بود
-جفتش اینجاس...نمیتونه جایی بره...بعضی اوقات...برای فهمیدن دیره ولی کاریم نمیشه کرد...
جیم تو دریای غم دست و پا میزد و دلش میخواست یه دلیل...فقط یه دلیل پیدا کنه ک اهمیت داره...حتی برای یه نفر...
و بعد بغضش میترکید و زجه بی صداشو شروع میکرد چون شاید اگر برمیگشت عقب و خیلی کارارو نمیکرد الان دوتا کوچولو بودن ک از وجود داشتنش کیف میکردن
مشتاشو به پیشونیش میکوبید و هق هق مردونه ای میکرد و به قلبش چنگ میزد
پاهاش از سرما و خیس بودن میلرزید ولی به خودش اجازه نمیداد برگرده...اجازه نمیداد از کنارش جم بخوره
آلفا و زنش هنوز به ته نگفته بودن آلفاش کنار دستشه
میترسیدن توله غمگینشون یهو دست به رفتار یا کاری بزنه ک دیگ نشه درستش کرد
اون شب وقتی ته زودتر از بقیه از سر میز بلند شد و داخل اتاقش رفت تا مثل اون سه روز بیهوش بشه و خواب توله هاشو ببینه مادرش دل به دریا زد...
جیم دستاشو بهم گره کرده بود و اروم ها میکرد
دستاش از سرما سرخ بودن و اشکاش رو صورتش خشک شده بودن و پوستش خشک شده بود
صورتش تو یه شب از پدر ته پیرتر شده بود
اون مرد و مقصر نمیدونست حتی مادرشم مقصر نمیدونست...همه چیز و همه چیز تقصیر اون بود...تقصیر وجودش بود...
توی خودش مچاله شد ک یهو کسی و کنار خودش حس کرد
دماغش از سرما یخ زده بود و نمیتونست درست بوی فرمونارو تشخیص بده و حالا اون کنارش بود
مادر ته...
زنی ک مثل جلادی بالا سرش وایساده بود و بهش خیره شده بود
جیم خودشو برای لعن و نفرین آماده کرده بود و سرش پایین بود
زن خم شد و جیم چشماشو بست تا ضربه ای ک بهش میخوره رو پیشبینی کرده باشه
ولی چند ثانیه گذشت و خبری نداشت
زن فقط نشسته بود و یه ظرف سوپ داغ کنارش گذاشته بود
جیم با چشمای شوکه به زن نگا کرد
زن لبخند خسته ای بهش زد و دستشو بالا اورد و گونه مرد جوون و نوازش کرد
چشماش برق میزد و معلوم بود بغض داره
به عنوان یه امگای مادر درک میکرد حال اون توله بیچاره رو
هیچکس دوسش نداشت و کسیم براش وقت نمیزاشت
زن فکرشو میکرد اگ اون توله خودش بود چه شیر غیوری بار میورد ولی گرگ بارون زده روبه روشم ارزش وقت و داشت
چشمای سرخ جیم بازم پر اشک شد فکرشو نمیکرد این ری اکشن و ببینه
ولی زن هدیه ای براش اورد ک شاید تا عمر داشت فراموشش نمیکرد
توی اون موقعیت ک دلش میخواست به نخ ریسمانی چنگ بزنه و سقوط نکنه زن از میون پارچه دور خودش پتوی نازکی بیرون کشید
پتویی ک از همون اول بوی گلش همه جارو گرفت
مادر ته به بهونه شستن اونو از روی ته برداشته بود و پتوی کلفت تری روش انداخته بود
توی اون لحظه و سرما هیچ چیزی بیشتر از اون پتو نمیتونست جیم و خوشحال کنه
با ذوق دستای لرزونشو سمت پتو برد و به محض گرفتنش به صورتش چسبوند و چشماشو بست و فقط بو کرد
حتی از روی فرمونم میتونست حال امگاشو درک کنه
زن راضی از حرکتش اروم بلند شد و اونو تنها گذاشت شاید این برای قدم اول خوب بود...
جیم شل شده بود و فقط اون فرمون و تا مغز اسخوناش میکشید حتی اینم برای اون کافی بود
برای عاشقی ک چیزی از عشق نمیدونست...

White BunnyWo Geschichten leben. Entdecke jetzt