Part 17

157 20 6
                                    

نصفه شب بود ک با صدای ناله های اون بیدار شد
پهلوش درد میکرد و نمیزاشت بخوابه
خواب الود بیدار شد و پایین رفت خدمتکارا خواب بودن و دلش نمیومد کسی و زا به راه کنه
کل آشپزخونه رو با نهایت سرعت بیرون ریخت تا تونست کیسه آب گرم پیدا کنه
گذاشت اب جوش بیاد و برگشت توی اتاق
آلفا هنوز داشت ناله میکرد
اروم سمتش رفت و روش خیمه زد چشمای خواب الود اون بهش خیره بود و التماس میکرد کاری براش بکنه تا بتونه بخوابه
گونشو به گونه اون مالید و اون هوم راضی کشید
از توی کشو قرص ارام بخش بیرون کشید و توی دهن اون گذاشت سرشو کمی بلند کرد و بهش آب داد
از تخت پایین رفت و بدو بدو به آشپزخونه رسید
با نهایت دقت و تمرکزش سعی کرد اب و داخل کیسه بریزه با اینکه دستشو سوزوند ولی سریع اونو بست و داخل پارچه پیچید
وقتی بالا سر اون اومد هنوز داشت ناله میکرد
عرق کرده بود و با چشمای خواب آلودش دنبال یه دوا برای دردش بود
ته اروم کیسه رو به پهلوی اون چسبوند و پتو روش انداخت
چند دقیقه بعد و هنوز ناله میکرد ولی بعدش اروم اروم خوابش برد
حالا این ته بود ک خوابش پریده بود پشت هم خمیازه میکشید ولی خوابش نمیبرد
اونقدر بیدار موند ک نور توی اتاق دوید و صدای رفت و امد خدمتکارا از بیرون اتاق اومد
نمیخواست آلفارو بیدار کنه چون با دردی ک داشت و قرصی ک خورده بود باید مثل یه خرس کل زمستونشو میخوابید
پس فقط خودش پایین رفت تا صبحونه بخوره
خدمتکار براش شیر و دامبلینگ اورد و اونم با اشتها خورد
چشاش باد کرده بود و هرکس میدیدش میفهمید بیخوابی کشیده چون آثار کلافگی و خستگی رو صورتش نشسته بود
وقتی به اتاق برگشت با چیزی ک دید خونش به جوش اومد
یون سو آلفارو بیدار کرده بود و درد اون مرد همراه خودش بیدار شده بود
ته جلو رفت و تقریبا صداش بالا رفت
-براچی بیدارش کردی؟! خدای من
-واااا میخواستم صبحونه بخوره
-من اینجا هستم لازم نیس نگرانش باشی برو
یون سو شوکه و عصبانی بیرون رفت و درو بهم کوبید
ته انگشتاشو به پیشونیش فشار داد و سعی کرد خودشو کنترل کنه
ناله های آلفا بازم شرو شد
ته سریع روی تخت رفت و کنارش دراز کشید و اروم گفت
-هیششش هیششش بخواب آلفا...چیزی نیس میتونی بخوابی
مرد با حرفای امگاش داشت چشماش بسته میشد ک یهو در با شدت باز شد و دوباره پرید
ته حتی نمیتونس فحش بده چون شخصی ک وارد شده بود ملکه بود
-توی رعیت به چه حقی صداتو برای یه اصیل زاده بالا بردی؟
ته با چشای سرخ به ملکه زل زد و از این حد از بی رحم بودنش پوزخندی زد
-ملکه! پسرتون از درد نمیتونن بخوابن و حالا به لطف سر صدای شما قراره تا ظهر درد بکشن!
-چطور جرئت میکنی با ملکه اینطوری حرف بزنی گستاخ؟
یون سو بود ک مثل نخود وسط افتاد
صدای داد و بیداد اونا بیشتر آلفارو کلافه میکرد و صدای ناله هاش بالاتر میرفت
تب داشت و دردم به اضافش امونشو بریده بود و مادرش ذره ای رحم نداشت
ته به اون دختره خاله زنک ک مثه بچه هارفته بود و بزرگترشو اورده بود نگاه کرد
-کسی ک اینجا طلبکاره منم! شما بی اجازه وارد اتاق من و شوهرم شدی و بعد آشوب راه انداختی ک چی؟
یون سو بهش برخورده بود و مدام رنگ عوض میکرد
-تو پسره خیره سر حق نداری...
-حق ندارم ملکه؟ چهارساعت پیش بخاطر درد پسرتون از خواب پریدم با هزار بدبختی و قرص و کیسه خوابوندمش و فقط ده دقیقه نبودم و ببینید چیشده!
-یون سو نمیدونست!
-اتاقش کنار اتاق ماست تمام شب الفا داشت بلند ناله میکرد چطور ممکنه نشنیده باشه؟
-ساکت باش! این وظیفه توعه ک از آلفات مراقبت کنی بخاطر تو این بلا سرش اومده حق نداری سر بقیه خالی کنی وقتی خودت مقصری!
ته سردرد گرفته بود و نمیتونست با اون زن دهن به دهن بشه پس فقط ساکت موند تا اون اتاق و ترک کنه و همینم شد!
ملکه حتی سمت پسرشم نرفت تا زخمشو چک کنه یا جمله محبت امیزی بهش بگه
فقط همراه اون عجوزه بیرون رفت و دوباره طوری درو بهم کوبید ک الفا تو جاش پرید
جای ناراحت کننده ماجرا این بود ک الفا میفهمید اونا چی میگن فقط نمیتونس ری اکشنی نشون بده پس فقط فرمون تلخش فضارو پر میکرد و حال ته بدتر میشد
با سختی سمت تخت رفت و کنارش جا گرفت
-آ..آلفا...میتونی بخوابی..دیگ رفتن...ببین...منم میخوام بخوابم..هوم؟ میتونیم باهم بخوابیم
الفا چشمای خیسشو به اون داد
امگا بر خلاف دیگران تو بغل اون رفت و بازوی اونو دور خودش حلقه کرد
الفا خواست مخالفت کنه و اونو دور کنه چون ممکن بود مریض شه ولی امگا یهو شروع به خوندن اهنگ لالایی مانندی کرد و اروم با دست رو پای اون میزد
میخواست اون گرگ عظیم الجثه رو مثل نوزادی بخوابونه
این دفعه بدن خسته گرگش بود ک از توجه مادرانه امگاش لذت برده بود و میخواست به خواب بره پس دوباره چشماش بسته شد و این دفعه تهیونگم همراهش بخواب رفت
برخلاف خواسته ملکه ک از قصد میخواست ناهار رو با پسر زخمیش بخوره آلفای بزرگ از جنگل برگشته بود و با شنیدن اخبار جدید اجازه هیچگونه ورودی و به اتاق پسرش نداد و گف تا وقتی عروسش یا پسرش خارج نشدن کسی نباید وارد اتاق شه
یون سو خواست با دلبری برای الفای بزرگ قضیه رو بپیچونه ولی آلفا دعواش کرد و گفت ک بهتره کم کم از جیم دوری کنه چون اون دیگ صاحب سرسختی داره
این حرف الفا یون سو رو سوزوند و ملکه رو عصبانی کرد ولی برای الفا مهم نبود
جون و اعصاب پسرش و عروسش تنها تنگ ترک برداشته ای بودن ک میتونست تا اونجایی ک توان داشت ازشون محافطت کنه
با صراحت کامل به یون سو فهمونده بود ک بعد مدت کمی باید بار و بندیلشو جمع کنه و بره و ملکه خوشش نیومده بود ک یار عوضیش ترکش کنه
باورش نمیشد شوهر بی زبونش حالا طرف اون پاپتی گدارو گرفته
ولی بازم غرورش اجازه نمیداد عقب بکشه
نه در مورد یون سو حتی اگ رابطه پسرش با امگاش از حد خودش فراتر بره....

White BunnyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora