شب شده بود و همه دور میز برای شام جمع بودن ک فرد جدیدی وارد جمع شد
ملکه با شیطنت معرفیش کرد
-ایشون چان یون سو هستن
ته با لبخندی رو به دختر گف
-خوشبختم
ولی دختر جوابشو نداد جیم عصبی شده بود نمیدونست ری اکشن ته چی میتونه باشه
ته اروم در گوش جیم گف
-نگفته بودید خواهر دارید
یون سو حرفشو شنید و بلند بلند خندید
حتی ملکه ام با تعجب نگاش میکرد
-ببخشید ببخشید ولی حرفتو شنیدم
-کجاش خنده دار بود؟
ته با خجالت پرسید اون دختر حس خوبی بهش نمیداد
قبل اینکه یون سو حرف بزنه ملکه خبیث شروع به حرف زدن کرد
-یون سو از هجده سالگی جیم باهاش تو رابطه بوده...معشوقش میشه در واقع
ته بهت زده به نیم رخ جیم خیره شد
-هی هی امگا پسر منو اونجوری نگا نکن! خوده توام معشوقه خودتو داشتی
ته با ته مونده نیروش اروم گف
-ولی ملکه من...من...باهاش رابطه نداشتم
-خب ک چی؟ میتونستی داشته باشی هوم؟
ته چیزی نگفت و سرشو پایین انداخت نمیتونس شکایت کنه ک چرا یون سو هنوز اونجاس به هرحال فرصتی نبود تا مقدمات جدایی فراهم شه
به غذاش سیخونک میزد و نمیتونست بخوره پس فقط یه ذره پوره خورد
از نگاه و پوزخند اون دختر خوشش نمیومد پس سریع تر از جیم در رفت
وقتی وارد اتاق شد سمت میز رفت و بهش تکیه داد جیم داخل اومد و درو بست و به چهره طلبکار اون نگاه کرد
-چیه؟
-پس اون همه سخنرانی چی بود آلفا؟ پنج سال صبر و تحمل؟
-اونا حرفای من نبود
-پس چرا چیزی نگفتی؟
-برای تو فرقی داشت؟
ته شوکه نگاهش کرد
-جالبه آلفا...من با تو تو یه تخت میخوابم و اونوقت تمام حرفاتو از دهن مادرت میشنوم
جیم با خشم غرید
-تازه روزه اوله و اینطوری رم کردی؟
ته از شنیدن توهین اون سکوت کرد و فرمون غم زدش اتاق و در بر گرفت
وقتی کنار اون زیر پتو اومد جیم نمیتونست اون هاله ناراحتی و تحمل کنه میدونست حق با اونه ولی حاضر نبود به یکی دیگم جواب پس بده
مادرش حکم یه لشکر و داشت
-چرا شام نخوردی؟
برای امگایی مثله ته ک تمام عمرش تو محبت و توجه زندگی کرده رویارویی با بدخلقی و توهین خیلی زجراوره و شاید همین جمله کوتاه یه کوه توجه از سمت اون مرد بهش بود ک ناراحتیشو از بین میبرد البته خودش اینطور فکر میکرد
-گوشته خرگوش سیاه بود...هرچقدر بهش ادویه و نمک بزنی اون تلخیشو از دست نمیده ولی گوشت خرگوش سفید یا قهوه ای اون تلخی و نداره
-هوووم...ما خرگوش سفید نمیخوریم
و این جمله جمله قبلی و دفع کرد
-مشکلی نیست...بهش عادت میکنم
میتونس حس کنه اون مرد بخاطر فرمونش سنگین نفس میکشه پس سعی کرد به چیزای خوب فک کنه...به خانوادش...به دهکده...به....
نه...نباید بهش فک میکرد...اینطوری بیشتر حسرت میخورد و آب میشد
نمیخواست حالا ک الهه ماه دستور داده آیه نحس بشه براش
اونقدر قوی بود ک با هرچیزی کنار بیاد البته اگ قابل هضم بودن
درسته ک آلفاش زیادی بی حس بود ولی ته توقعیم ازش نداشت
شاید اگ خودشم تو همچین خانواده ای بزرگ میشد از سنگم سفت تر بود
میتونست و میخواست به اون زمان بدهروز بعد وقتی پایین رفت الفا زودتر ازش اومده بود تا دستپختشو بچشه
پس منوشو تغییر داد و براش ساندویچ آواکادو درس کرد و در کمال تعجب الفا مثله قحطی زده ها میخورد طوری ک ته تازه شروع کرده بود و اون تموم
-میرم شکار امگا...چیزی نمیخوای؟
-نه ممنون
جیم بدون حرفی رفت و ته داشت غرغر میکرد ک چرا ملکه حداقل بهش یاد نداده یکم اصرار کنه
-همشون همینن
زن خدمتکار با لیوان شیرکاکائویی جلوی اون نشست
-آیششش...یعنی تولمم ممکنه به الفا بره؟
-طبیعتا تنهایی نمیسازیش!
-عاح نهههه اگ تولم به الفا بره باهام بازی نمیکنه
خدمتکار اول متعجب نگاش کرد و بعد از خنده مرد
اون امگا خیلی کیوت بود و معلوم بود ک دید روشنی نسبت به آینده سیاهش داره
با اینکه از خود جیمم شناخت چندانی نداشت ولی کاخ بدون اون زیادی بزرگ و ترسناک بود
نزدیکای شب بود ک با سر و روی عرق کرده و شکارای توی دستش داخل کاخ اومد
ته بهش نگا کرد و یهو متوجه چیزی شد
نزدیک چهارتا از خرگوشای توی دستش سفید بودن
لبخند امگا کل صورتش و گرفت و برای قایم کردنش به گاز گرفتن لبش رو برد
-قربان شما ک میدونید مادرتون خرگوش سفید دوس ندارن
-برا مادرمم خرگوش سیاه گرفتم
ته دنیایی داشت و توش قوطه ور بود و مدام سرخ و سفید میشد
وقتی الفا بالا رفت مثه جوجه دنبالش راه افتاد
جیم وارد اتاق شد و روی مبل نشست تا نفسی تازه کنه
تمام سینش عرق کرده بود و لباسشم به تنش چسبیده بود و جای چن تا چنگ رو دستاش بود ک کاملا معلوم بود عوارض شکار خرگوشای سفیده چون فقط اونان ک رو مود منو ول کنن
ته سریع توی حموم رفت و آب و باز کرد
-شکار چطور بود آلفا؟
جیم از سوال یهویی اون جا خورد نزدیک چندین سال بود ک میرفت و میومد و کسی کاری بهش نداشت
-عام....معمولی
ته با حوله و چسب زخم بیرون اومد و جلوی پای اون نشست
کرکای جیم ریخته بود و سوالی به حرکات اون نگاه میکرد
ته خیلی نرم چکمه های اونو از پاش بیرون کشید و با دستمال نم دار پاهاشو پاک کرد و همینطور دستاشو
جیم وحشتناک معذب بود تا حالا تو این موقعیت خجالت اور نبود حتی خدمتکارام از این آپشنا نداشتن
-الفا دفعه بعد ک خواستی خرگوش بگیری اگ دیدی چنگ میندازن از گوششون بگیر...اینطوری میترسن و کمتر ورجه وورجه میکنن
جیم به زبون لالی باشه ای گفت
-حالا برو حموم بعد بیا برات چسب زخم بزنم
جیم نمیدونست چطور انقد حرف گوش کن شده فقط یادش بود ک رفت حموم و سگ شور گربه شو کرد تا سریعتر بیاد بیرون و بعد دید ک لباساش اماده روی تختن و ته براش شربت آلبالو درس کرده
وقتی روی تخت نشست ته مثل مادرا شربت ک حکم شیشه شیر و داشت دست اون داد تا حواسش و پرت کنه چون نمیخواست جای چنگا رو دستش بمونه پس مجبور بود ضدعفونت بزنه
میشنید ک اون هیس میکنه ولی فقط مایع کمی زد و بعد روش چسب زد
آلفا گیج خواب بود پس ته اروم خوابوندش و تا وقتی خر و پفش بلند شه ماساژش داد
جیم میتونس اعتراف کنه اون شب با تمام شبای عمرش فرق داشت ولی زیاد بهش بها نداد...به هرحال ادم نباید جوگیر بشه
ولی برعکس....ته کاملا به زندگیش امیدوار شده بود و شکار قایمکی جیم حکم یه " من عاشقتم و حاضرم برای تو زخم بخورم" و براش داشت و تو پوست خودش نمیگنجید و عطر بابونه توی هوا به الفا کمک میکرد ک خوابای کصشر همیشگیشو نبینه البته ک جفتشون توی کابوس زندگی میکردن و این تازه اولش بود....
YOU ARE READING
White Bunny
Fanfiction-تو اونو کشتی....چرا منو نمیکشی جیمین...نتونستی معشوقتو بکشی برای همین اونو کشتی! تو یه ترسویی! -برو! برو پسر پارک خونخوار! برو به مادر عفریتت بگو ک من سر پسرم شوخی ندارم برو بهش بگو کیم اعلام جنگ کرده! -ولی من تهیونگ و دوست دارم! -تو خون ریختی پارک...