جیمین از کاخ فرار کرد
با گریه توی جنگل میدوید
بعد سال ها فهمیده بود مادرش نه تنها دوسش نداشته بلکه نمیخواستتش و تمام مدت عین یه وسیله انتقام بهش نگا میکرده نه چیزی بیشتر
در واقع توی تمام عمرش هیچکس دوسش نداشته حتی پدرش...
پدری ک میتونست برای بچش فداکار باشه و یه کاری براش بکنه
تنها کسی ک دوسش داشت تهیونگ و توله هاش بودن ک حالا از دست داده بودشون
وقتی به دهکده رسید فقط پشت کلبه آلفای بزرگ رفت و نشست براش مهم نبود گلی و کثیف بشه دیگ جایی نداشت بره...ته تب کرده و مریض رو تخت افتاده بود مثل جنازه ها
اونقدر به دهکده و مردمش اعتماد داشت ک گذاشت توله هاشو نزدیک دهکده خاک کنن جایی ک ته بتونه هرچند وقت یه بار بره بالاسرشون
آلفای بزرگ بالا سر پسرش نشسته بود و خون خونشو میخورد
چندین سال بود دلیلی برای این عذاب وجدانش نداشت و حالا پسرش تکه ای از وجودش داشت تاوان اشتباه اونو میداد
اشتباهی ک فقط خودش خبر داشت و ملکه
ولی حالا دیگ نمیتونست نگه وقتی پسر بیچارش دنبال دلیل برای این اتفاقات شوم میگشت وقتی الهه ماه همه چیز و چیده بود
-تهیونگ...
پسرش عین جنازه ها بود هیچ ری اکشنی نشون نمیداد ولی انگار منتظر بود پدرش بهش بگه چیکار کنه
ولی پدرش طوری دستپاچه شده بود ک حد نداشت
آلفای بزرگ
بهترینه بهترین ها
کسی ک تولش مظهر آزادی و الهه خوشبختیه
در واقع عامل تمام بدبختیا و خونایی بوده ک ریخته و دفن شده...
دل و به دریا زد و چرکای چندین ساله رو بیرون ریخت
-چندین سال پیش....یه پسری به اسم لیم جه بوم بود...ک عاشق ملکه بود...اونا فهمیدن جفت حقیقی همن و میخواستن باهم فرار کنن چون دختر حتی اجازه نفس کشیدنم نداشت...ولی...
سرشو پایین انداخت چقد سخت بود گفتنش
-پای پسر تو تله گیر کرد...من و دوستام اونجا بودیم...میتونستیم نجاتش بدیم...ولی نخواستیم...میخواستیم وایسیم و ببینیم اون پسر بهمون خواهش میکنه و حاضره پولی ک برای آیندش ذخیره کرده رو بهمون بده یانه...اون خواهش کرد...چون عاشق بود چون برای زندگیش ک تازه رنگ و بو گرفته بود داشت تلاش میکرد...ولی قبل از اینکه ما بحث پول و وسط بکشیم خرس گنده ای از پشتش دراومد...خرس گشنش بود و معلوم بود مادس و میخواد چیزی بخوره تا به بچه هاش شیر بده...هیج...
آلفا دوباره سکوت کرد و به موهاش چنگ زد
-هیجان ما بالا رفت...لحظه ای ک میتونستیم تبدیل شیم و خرس و بترسونیم تا اونو نجات بدیم فقط نشستیم تا تماشا کنیم چطور خورده میشه....افتضاح بود...افتضاح بود
آلفا بغض کرد حتی تصور چشمای درشت و هیجان زدش رو استخون شکسته و بدن بدون سر وحشتناک و کریپی بود
-همون موقع بود ک امگاش رسید...اونقدر جیغاش بلند بود ک کلاغارو فراری داد...و دقیقا وقتی ک نفسش از حنجره زخمیش بالا نمیومد دوست من خندید و مام ناباور خندیدیم و همون موقع سر دختر برگشت....و اولین کسی ک دید من بودم....
ته ناباور و خسنه به پدرش خیره بود به پدری ک عین زندانیا حرف میزد و اعتراف میکرد
اونم چه اعتراف ترسناکی
-بعد از اون دختر دیگ مثل قبلش نشد...انگار ک همونجا کنار آلفاش مرده بود و جن توی وجودش خزیده بود...وقتی پدرش فهمید فقط بهش توهین کرد و دختر و بدتر از قبل کرد طوری ک با سم موش پدر خودشو کشت و وقتی شاهزاده پارک جوان به خواستگاری اومد خود دختر بود ک اجازه خودشو به شاهزاده داد...شاهزاده مغروری ک انگار اومده بود خرید و پدرش ازش میپرسید از امگاش خوشش میاد یا نه و اگر دوسش نداره میتونن یکی دیگ جور کنن...خدا میدونه دختر چه فرمون و عشوه ای پیاده کرد ک شاهزاده پسندیدش و شاید تمام عمر خودشو براش لعنت میکرد...دختر اوایل جفت شدنشون اجازه مارک و جفتگیری به آلفاش نمیداد و چندین بار طوری به آلفاش زخم زد ک پسر بیچاره ترسید...ولی دختر چون نیاز به قدرت داشت ازش دلجویی میکرد و همون موقع بود ک نقشه هاشو شروع کرد....شاهزاده توان و روان همراهی اونو تو نقشه های فراوحشتناکش نداشت برای همین فقط موافقت میکرد تا بتونه از لحاظ جنسی از ملکه بهره ببره...ولی ملکه بلد بود ببره لب چشمه و تشنه تر برگردونه...اون دختر معصوم به یه مار خبیث تبدیل شده بود...خیلی زود صدای غرشای ترسناکی مردم و میترسوند
ملکه در حال منقرض کردن خرسای اون ناحیه بود
تمام خرسارو به بدترین وجه ممکن میکشت و براش مهم نبود کوچیک باشن یا بزرگ
ولی یه چیز تو همه قتلا مشترک بود....تله و سر
اول خرسا توی تله میفتادن و بعد به شیوه های بدی کشته میشدن...یه بار درخت کنار خرسی بریده میشد و وقتی روش میفتاد صدای شکستن جمجمش و ناله قبل از مرگش به ملکه انرژی میداد...یه بار دیگ داخل قفس انداخته میشد و زنده زنده آتیش میگرفت طوری ک صدای جیغا و زجه هاش به خونه های مردم میرسید و همه ترسیده بودن...ولی قسم میخورم هیچکس بیشتر از ما چهار نفر نترسیده بود...ولی یه قتل بیشتر از بقیه خونین و زجراور بود
قتل همون خرسی ک جه بوم و خورده بود...معلوم بود اون موقعی ک جه بوم و کشته بود تازه توله هاشو زاییده بود چون وقتی ملکه پیداشون کرد بچه هاش تقریبا بزرگ شده بودن...همه چیز افتضاح بود...ملکه تو یه حرکت بچه هاشو گرفته بود و اون خرس تو تله افتاده بود ولی نه یه تله عادی یه قفس محکم ک حتی یه اژدهاهم نمیتونست خمش کنه
ملکه جلوی چشم ماده خرس به بچه هاش لگد میزد و صدای ناله هاشون و درمیاورد و مادرشون و وحشی تر میکرد
سربازا خیالشون راحت بود ک ملکه کار بدتری نمیکنه تا اینکه یهو چاقویی ک مال جه بوم و کنده کاری چوبش بود و دراورد و جلوی چشم خرس سر یه بچشو برید...ماده خرس خودشو به قفس میکوبید و مدام غرش میکرد انقد غرش کرده بود ک صداش گرفته بود ولی ملکه فقط میخندید و با نگاه به دهن باز خرس و تصور سر عشقش توی اون بیشتر وحشی میشد
خرسارو به قصرش برد و مدام بهشون گشنگی میداد خرس ماده نزدیک مرگش بود ولی امکان نداشت ملکه به مرگش راضی بشه
برای همین بی دلیل دوست منو بازداشت کرد و به قصر برد....همونی بود ک بعد از جیغای اون خندیده بود و حالا وقتی خرس و کنار ملکه دید از ترس به خودش ادرار کرده بود و ملکه بهش پوزخند میزد
اون موقع اون مرد یه امگای حامله و دوتا توله دوقلو داشت و هرچقدر به ملکه التماس کرد ملکه گوش نمیداد
هیجان داشت!
از دیدن نتیجه نقشش هیجان داشت!
اون مرد و توی قفس انداخت و خرسی ک گشنه بود با ضعف پاشد و سمت مرد حمله کرد
ملکه جایی نشست ک بتونه صورت مرد و ببینه
خرس وحشیانه از دست شروع کرد و استخون بازو رو کامل از جا دراورد و بعد از جیغای مرد کلافه شد و صورتشو با یه حرکت دندون برداشت
ملکه تمام مدت با لذت به خورده شدن اون مرد خیره بود و وقتی خرس تا ذره آخر گوشت خونی اون مرد و خورد نشست در حالی ک سربازاش حالت تهوع گرفته و اونجارو ترک کرده بودن
دقیقا بعد از مرگ مرد به دستورش فک خرس شیکونده شد و کنار دهنش بریده شد
خرس زنده زنده جیغ میکشید و جر میخورد و در نهایت به دو تیکه تقسیم شد...دو تیکه ای ک حتی الانم زیر صندلیای ملکه توی اتاقشه....
ته به خودش لرزید و ترسیده نفس کشید حالا ک فک میکرد اون پوستای خرس و دیده بود ولی حتی یه درصدم نمیتونست داستان پشتشو حدس بزنه
-بعد از اون یکی از توله هارو با آهن سنگین ک یهو رو بدنش ول میشد ریش ریش کرد و توله آخر و تا یک سال مثل حیوون خونگی نگه داشت با این تفاوت ک هرروز همراه چای خوردنش یه سوسن دراز و تیز وارد بدن توله خرس میکرد و از جیغاش و تلاشی ک واسه دراوردن سوزن انجام میداد لذت میبرد
آخر سر وقتی توله دم مرگ بود و رسما بو گرفته بود ضربه اخر سوزن و تو قلبش فرو کرد و بعد قلب کوچیک خرس و پر سوزن کرد و ازش قالب گرفت و مجسمشو توی اتاقش گذاشت...بعد از اون بود ک خانواده اون مرد تا اخر عمر نفرین شدن و هیچکدوم زنده نموندن و حتی سه دوست دیگم به شیوه های مختلف کشته شدن
یکی غذای تمساحا شد...یکی صد بار از بلندی کاخ به پایین پرت شد اونقدری ک در اخر هیچ گوشتی رو استخونای شکستش نمونده بود...و اون یکی غرق شد و هیچ وقت جسدش پیدا نشد
بدن ته لرز شدیدی گرفت...با این حساب فقط پدرش مونده بود
-فقط من مونده بودم...اون موقع ها اونقدر مردم از ملکه و کاراش میترسیدن ک بعضی اوقات کاملا سودجویانه اسم دشمنشونو یا رقیبشونو به عنوان کسی ک اون شب جه بوم و کتک زده بود میدادن و اون فرد کاملا بی گناه به بدترین وجه ممکن به قتل میرسید...مادر پدر جه بوم تا وقتی وقت داشتن صاحب یه دختر و یه پسر شدن ک پسر مریض شد و از دنیا رفت و بعدش به دستور ملکه اونقدر محکوم شدن ک رسما چیزی بهشون فروخته نمیشد و به علف خوری افتاده بودن و بعد یه مدت از دنیا رفتن و همینطور تک تک همسایه ها و نسلشون...هیچکس جز من زنده نموند ک لیم جه بوم و یادش باشه ولی حتی پای منم یه بار به کاخ باز شد ولی فقط به شلاق ختم شد چون ملکه میخواست زنده بمونم...همونطور ک من میخواستم جه بوم بمیره ملکه میخواست من زنده بمونم و زجر بکشم...و همینکارم کرد...خیلی زود ماجرای توله ها باب شد و همیشه من حضور داشتم همیشه من زجر میکشیدم و زودتر از همه پیر شدم چون اون میخواست
ولی من سر خم نکردم و بعد یه مدت با همه کوچ کردیم به اینجا...ولی اون حتی اینجام اومد....عاح تهیونگ من متاسفم....
پدرش به گریه افتاد و ته فقط شوکه به پنجره خیره بود تازه یادش اومد روز اولی ک وارد اتاق ملکه شد سقف پر از سردیس خرس بود و ته هیچوقت حس خوبی بهشون نداشت در حالی ک ملکه هرشب ک میخوابید بهشون خیره میشد و هربار بیشتر از قبل مرور میکرد و دلش خنک میشد
هرکسی بود پدرشو در آغوش میگرفت و بهش دلداری میداد ولی ته اینکارو نکرد
واقعا نکرد و فقط گذاشت اون پیرمرد خودشو خالی کنه از کولباری سنگینی ک رو دوشش بوده
ولی حتی حاضر نبود لحظه ای به اون بگه اشکال نداره یا فدای سرت
کاری ک پدرش کرد دست کمی از قتل نداشت و شاید بدتر حساب میشد
تمام اون ادما تمام اون توله تمام خرسای بیچاره همه و همه به واسطه چهارتا آلفای بالغ بی عقل نابود شدن و کسی هنوز علتشو نمیدونه جز ملکه پدرش و خودش
در حالی ک نمیدونست اون آلفای رنجور بیرون خونه هم همه چیزو میدونه و از شدت این همه خبر تلخ نمیتونه قد الم کنه....

YOU ARE READING
White Bunny
Fanfiction-تو اونو کشتی....چرا منو نمیکشی جیمین...نتونستی معشوقتو بکشی برای همین اونو کشتی! تو یه ترسویی! -برو! برو پسر پارک خونخوار! برو به مادر عفریتت بگو ک من سر پسرم شوخی ندارم برو بهش بگو کیم اعلام جنگ کرده! -ولی من تهیونگ و دوست دارم! -تو خون ریختی پارک...