هوا گرفته بود و هیچ نوری در کار نبود
ته خونی و روی تخت خوابونده بودن و دکتر پیشنهاد کرده بود تا وقتی بیهوشه بچه هارو بیرون بیارن چون اگ درنیارن تهیونگ از درد جون میده
جیم شوکه و خشک شده روی تخت کنار ته نشسته بود
سر تا پاش خونی بود و لباش خشک بود
دکتر تلاشی نکرد دید اون و منحرف کنه و جلوی چشماش شکم امگاشو پاره کرد
جیگر جیم سوخت
بخیه ای برای هیچ....
وقتی دکتر جسد نوزادی و بیرون اورد در لحظه تو چشای جیم اشک جمع شد
دستای نوزاد افتاده بود و هیچ حرکتی نمیکرد و دهن خونیش باز مونده بود انگار ک فکش شکسته باشه
جیم زجه میزد و میلرزید
وقتی نوزاد دوم و دکتر بیرون کشید اونارو روی یه ملحفه گذاشت و شاهد ریش ریش شدن وجود جیم شد ک چطور به توله های بیچارش نگا میکرد و به موهاش چنگ میزد
داشت موهاشو از ریشه میکند داشت تو یه دقیقه به اندازه بیست سال پیر میشد
انگشتای کوچولو و کبود بچه هاش داشت قلبشو پاره میکرد
دکتر با غن وحشتناکی بندای ناف و پاره کرد و شکم ته رو بخیه زد
انگار ن انگار ک حامله بوده و عین روز اولی ک وارد کاخ شد به نظر میومد
-ارباب...
جیمین توجهی نمیکرد و داشت زجه میزد فرمون تلخش کل کاخ و گرفته بود و کسی جرئت نمیکرد چیزی بگه ولی دکتر ادامه داد
-امگاتون و خودتون تو حال بدی هستین...لطفا هوای امگاتون رو داشته باشین...نیاز به توجه ۲۴ ساعته شما دارن
ولی جیم چیزی نمیشنید
هربار ک به چشمای بسته و خونی بچه هاش نگا میکرد میمرد و زنده میشد ولی دکتر جرئت نمیکرد جنازه هارو برای دفن ببره
جیم مثه دیوونه ها داشت با لباش دستای کوچولوی اونارو میبوسید و زار میزد
قطره های اشکش رو بدن کوچولو و کبود اونا میریخت و بیشتر از قبل به روحش چنگ میخورد
باید پتو دورشونو میگرفت نه اشک
بخیه ته خونی و تازه بود و دکتر روش پتو انداخت
-لطفا تا بیدار شدن امگاتون توله هاشو خاک نکنید وگرنه باورش نمیشه مردن
جیم مشتی به زمین زد نمیدونست واسه خودش دلش بسوزه یا ته یا توله های بیچارش
قریب به چهار ساعت جیم فقط گریه کرد و خودزنی
دیوونه شده بود و کسی نزدیکش نمیشد
قبل از اینکه ته بهوش بیاد به جنگل زد و تبدیل شد تا انقد خودشو به شاخه های شکسته بکوبه تا بمیره
ته وقتی بهوش اومد اولین چیزی ک دید دوتا جنازه کوچولو و کبود بود ک کنارش بخواب رفته بودن
بدون هیچ ری اکشنی با بخیش خودشو سمتشون کشید و اون جسمای سرد و تو بغلش گرفت
-هیششش...ماما تازه بیدار شده....مجبور شد بخوابه...متاسفم توله های خوشگلم...
بغض خفه کننده ای گلوش و گرفت و به اون دوتا نگا کرد
-چرا گریه نمیکنید....
هق هق کرد و رد بخیش سوخت
اروم بچه هاشو میبوسید و از سردی تنشون زار میزد
دلش میخواست خودشو بکشه
جیغ بلندی کشید و نفسش گرفت....دو روز متوالی گذشته بود و ته جنازه بو گرفته بچه هاشو نمیداد تا خاک کنن و حتی جیمینم دلشو نداشت ک اجازشو بده
ولی اونقدر دیوونه بود ک دست به کار احمقانه ای بزنه چون خون ملکه تو رگاش جاری بود
با چشمای سرخی ک دوروز بود خواب بهشون نیومده بود دستور داد برن و بانی اون ماجرارو دستگیر کنن!
جونگکوک!
فقط یه ربع بعد بود ک دست بسته انداختنش جلوی جیم چون توی بازار در حال خرید کردن بود و نزدیک تله
جیم با چشمای خونیش با صدایی گرفته دستور داد
-ببندینش وسط سالن....
سربازا سریع عمل کردن و کوک اونقدر از چهره شاه ترسیده بود ک نمیتونس بپرسه برای چی
اون مرد کاملا بهم ریخته بود طوری ک کوک نگرانه ته شد ولی مصلحت ندونس چیزی بپرسه
وقتی بستنش جیم دستور داد اونقدر بهش شلاق بزنن تا تیکه های گوشتش رو زمین بریزه
کوک طلبکار و ترسیده داد زد
-برای چی؟ مگ چیکار کردم؟
جیمین یهو عربده زد
-برای کشتن من!!!!!
کوک خفه شد ولی جیم نه
-برای کشتن همه چیز من!!!برای بودن با کسی ک حقت نبود!!!! تهیونگگگگگگگگگ!!!!
صدای دادش کل کاخ و گرفت و بعد چندین لحظه ته با رنگ و روی پریده از در اتاق بیرون اومد و دستشو به پله ها گرفت تا نیفته
با چشمای بی جونش به کوک و جیم نگا میکرد انگار ک تو خواب راه رفته باشه و کسی و نشناسه
جیم انگشت اشارشو سمت ته گرفت و مثه دیوونه ها فریاد زد
-تو یه هرزه ای کیم تهیونگگگگگ! اینو تا ابد گوشه اون قلب لعنتیت نگه دار! قلبی ک هیچ وقت به من ندادیششش!!!
ته با چشمای بی روحش به جفتش خیره بود و حتی شلاق خوردن کوک براش مهم نبود چون حسی بهش نداشت ولی میتونست قسم بخوره آخرین گلبرگ عشقش افتاد....
جیم با چهره قبراقی از درد کشیدن کوک لذت میبرد ک یهو صدای گریه نوزادی نزدیک کاخ شد...
ته وحشت کرده سمت اتاق رفت و روی تخت هجوم اورد چون فک کرد بچه هاش زنده شدن
ولی خبری نبود....اونا هنوز تو خواب ابدیشون بودن
وقتی صدای نوزاد از سالن اومد ته با اون وضع بخیش دوید و به پله ها خورد ولی خواست ببینه صدای بچه از کجا میاد
دختر جوونی همراه نوزاد بغلش دوید و جلوی پای جیم افتاد
-قربان خواهش میکنم...لطفا آلفامو نکشید به تولمون رحم کنید
کوک سرشو پایین انداخت و جفتش همراه تولشون تو بغلش رفتن و بچه با بوییدن فرمون آلفا آروم گرف
جیم چشمای نمناکشو از اون بچه با چشمای گردوییش گرفت و به بالای پله ها نگا کرد
به امگایی ک بالای پله ها وا رفته بود و با چشم گریون به اون توله نگا میکرد و به زمین چنگ میزد و ناخناشو برمیگردوند
حسرت شنیدن اون صدا داشت قلبشو آتیش میزد و دوباره داغش تازه شد و زیر گریه زد
جیمین مات و مبهوت تهیونگی بود ک انگار داشت قلبشو بالا میورد
از دیدن بچه ای ک اگر دل به جیم نمیداد شاید الان برای خودش بود و بهش شیر میداد از سینه هایی ک میسوختن ولی کسی نبود تا با گریش اونو طلب کنه
زن گردن آلفاشو بو میکرد و تولشو به سینه کوک میچسبوند تا اروم بگیره و بی قراری نکنه و ته اون بالا داشت جون میداد
آلفاش بد راهی و برای دیوونه کردنش انتخاب کرده بود
در حالی ک جیمین نمیدونست...فک نمیکرد واقعیت باشه و کوک یه نوزاد داشته باشه
-برید بیرون
جیم با ته مونده توانش زمزمه کرد و بعدش کوک و زن و بچشو ازاد کردن تا به دهکده برگردن
نگاهشو به امگای تیکه پاره شدش داد
میتونس از اون فاصله دورم بوی جنازه بچه هاشو بفهمه....
جفتشون به هم نگا میکردن و اشک میریختن
یکی با چشمای پریشون و اون یکی با چشمای خالی از زندگی....
YOU ARE READING
White Bunny
Fanfiction-تو اونو کشتی....چرا منو نمیکشی جیمین...نتونستی معشوقتو بکشی برای همین اونو کشتی! تو یه ترسویی! -برو! برو پسر پارک خونخوار! برو به مادر عفریتت بگو ک من سر پسرم شوخی ندارم برو بهش بگو کیم اعلام جنگ کرده! -ولی من تهیونگ و دوست دارم! -تو خون ریختی پارک...