Part 48

99 31 16
                                    

همه چیز خیلی عادی در حال گذرا بود و همه یادشون رفته بود ک پادشاهی توله های خودشو کشته بود و به همسرش خیانت کرده بود
اما قرار بود دوباره سر زبونا بیوفته
دقیقا وقتی ک جیمین داشت گندمای درو شده رو با طناب بسته بندی میکرد
دخترای دور زمین خنده کنان راجب بدنش نظر میدادن و خنده های رو مخشونو تحویلش میدادن و اون حتی نیم نگاهیم بهشون نمیکرد
تا اینک دخترا باهم شرط بستن ک خوشگلترینشون بتونه مخ اونو بزنه
-جیمین شی؟
صدای بیش از حد لوس و زنونه باعث شد اون اخم کنه و محکم تر طنابارو گره بزنه
از اینکه جلو اون بچه های هیز بالاتنش لخت بود سرخ شده بود نمیفهمید چرا این وقت روز اونا باید بیان طرف زمین و هیچکس جلوشونو نگیره؟ مگ پدرمادر ندارن؟
-جیمین شی میخوای بیای با ما نودل بخوری؟
چشماش از تعجب گشاد شد
پدرای اونا و برادراشونو خوب میشناخت
بدون حرف و نگاهی بهشون سمت خونه یکی از اونا رفت و درو بدون اجازه ای وا کرد
خانواده درحال ناهار خوردن بودن و با دیدن اون کپ کردن
جیم سمت پسر خانواده رفت
-خواهرت کجاس؟
-ن...نم..نمیدونم قربان
-نمیدونی؟! چجور برادری هستی ک نشستی غذا میخوری و نمیدونی خواهرت کجاس؟ اگ الان بهت بگم یه گرگ وحشی بهش حمله کرده چیکار میکنی؟
پدر و مادر خانواده پشماشون ریخته بود حتی به خودشون اجازه حرف زدن نمیدادن
-ق..قربان
-همین الان میری همراه دوستات خواهرت و دوستاشونو میاری سر ناهار...مگ اونا آدم نیستن؟
نگاهی به پدر و مادر کرد
غذایی ک واسه دخترشون کنار گذاشته بودن نصف غذای پسرشون نبود
-در جریانید امگاها فرزند آورن نه؟ این غذارو جلوی یه امگا نمیزارن!
مادره با ترس و لرز بشقاب و برداشت تا از غذای پسرش براش بریزه
جیم بدون حرفی خارج شد و خارج شدنش مصادف با برخورد به اکیپ امگاها بود
همون لحظه اول فهمیدن ک جیم مثه بچه ننه ها آمارشونو داده و قراره تنبیه بشن
هردو طرف با اخم بهم نگا کردن و جیم از بینشون گذشت
دقیقه بعد کل خانواده ها دختراشونو اوردن خونه تا حتما غذا خورده باشن
اونا هیچ جوره نمیخواستن مورد خشم پسر ملکه قرار بگیرن
طوری ک اون گفته بود *امگاها فرزند آورن* همرو ترسونده بود انگار ک قرار بود گذشته دوباره تکرار بشه...

همه دور میز بودن ک آلفای بزرگ با خشم وارد شد
نفس نفس میزد و از خشم سرخ شده بود
نامجون میتونست حدس بزنه توله رفیقش دوباره دست گل به آب داده
هنوز یادشه پدر جه بومم همینجوری وارد خونه میشد وقتی میفهمید پسرش توی اتاق امگای همسایه قورباغه انداخته
مادر ته سمتش رفت و اروم بازوشو ماساژ داد
-چیشده
-بهتون گفتم...بهتون گفتم
-چیو
-اون توله ملکه بلاخره داره زهرشو میریزه...
و بعد ماجرارو به روش خودش تعریف کرد طوری ک انگار جیم مثه اربابی به برده هاش دستور داده امگاهارو قل و زنجیر کنن تا زمانی ک توله پس بندازن
اما این شوک ماجرا نبود...
-یکی از دخترا میگ اون لمسش کرده
چشمای همه گشاد شد و جین اول همه بلند شد
-دروغ میگ! خدای من چطوری میتونی حرف یه بچه رو باور کنی؟
-حرف مردممو کنار بزارم تا توله اون زنیکه رو بالا ببرم؟
نامجون آروم و جدی گف
-داری بزرگش میکنی
-بزرگ؟ یارو اومده دهکده رو کرده مکان!
جین بهش توپید
-چرت و پرت نگو یه جوری ک انگار هممون کوریم! چند ماهه داره مثه سگ جون میکنه واسه مردمت این وظیفه اون نیس ک تهشم بهش تهمت بزنید!
-حتما باید یه امگا حامله شه تا بفهمید چه خبره؟!
ته دیگ تحمل نمیکرد وسط جنجال اونو از کلبه بیرون زد و هیچکس جرئت نکرد جلوشو بگیره
فرمونش بوی سیب تلخ میداد
جیم توی انبار درحال چیدن بسته ها بود ک ته داخل شد
با خشم سمتش رفت و هلش داد با اینکه جیم تکون نخورد
-از کاخت اومدی بیرون تا اینجارو بسازی؟ اون یون سوی عوضی کم بود؟ امگا کم اوردی؟
حالا جیم بود ک اخم میکرد
-چی میگی تهیونگ؟
-اصلا سن و سال برات مهم نیس؟ فقط نیاز داری یه سوراخی داشته باشی ک بکنی توش
این حرفایی نبود ک از دهن تهیونگش دربیاد
-بسه تهیونگ!
روشو برگردوند ولی ته لجبازانه سمتش رفت و رو به روش وایساد
-میخوای با یه جدیدش سر کنی هان؟
و لحظه ای به دیوار گندما کوبیده شد و جیم مثه گرگ خشمگینی مشتشو کنار سرش زد و صداش کل انبار و گرفت
-انتطار داری وقتی توله های مردمی ک میپرستی واسم ناز و عشوه میان چیکار کنم؟ من فقط رفتم به خانوادشون گفتم حواسشون بهشون باشه تهیونگ چیکار باید میکردم؟
چشمای تهیونگ مثه گربه ای گشاد شده بود و مظلوم تر از هرزمانی بود چون اون صداشو بالا برده بود
جیم به اون چهره نگاه کرد و دلش لرزید
-چرا کاری میکنی سرت داد بزنم عزیز دلم؟ متاسفم
آروم روی گردن اونو بوسید و بغلش کرد
ته مات و مبهوت به رو به رو خیره بود و دلش میخواست پاهاشو شل کنه تا اون مثه عروسکی تو آغوشش بگیرتش
-عذابم نده تهیونگ نه اینجوری...
به صورت اون نگاه کرد و به گونش دست کشید
-من این همه نابود نشدم ک بهم بگی با کس دیگ خودمو میسازم...
ته فقط به چشمای خسته اون خیره بود و گذاشت اون سیبک گلوشو ببوسه
جیم آروم ازش جدا شد و بعد برداشتن حولش از انبار بیرون رفت
و ته محوش شده بود و بعد چن ثانیه لرزیدن پا آروم روی زمین سر خورد
دلش میخواست اون برگرده در انبار و ببنده و سمتش بیاد و لمسش کنه
حتی براش مهم نبود ممکنه ساقه های گندم تو بدنش بره
بعد چند دقیقه با نفس عمیقی خودشو جمع کرد و از انبار بیرون اومد
سرخ شده بود و حس میکرد ک لای پاش خیس شده
با خجالت و عجله وارد کلبه خودشون شد و بدون توضیحی توی اتاقش رفت
نامجون و جین عصبانی بودن چون فک میکردن ته بار دیگ وجود جیم و خاکستر کرده بود
و تنها خوشحال ماجرا پدر ته بود
در حالی ک ته توی اتاقش آروم نمیگرفت...تصور اون بدن برنزه اون بازوها و اون صدا...
همه چیز جدید بود تغییری ک اون کرده بود نظیر نداشت و ته بیش از اندازه کلافه بود
نمیخواست شبیه یه امگای بچ رفتار کنه ولی به هرحال اون جفتش بود و ته حق اینو داشت ک بخواد لمس شه...بخواد بهش عشق بورزه و مواظبش باشه

آلفای بزرگ درخواست یه جلسه فوری با همه مردم جز جیمین و داده بود ک راجبش تصمیم بگیرن وقتی همه داشتن جمع میشدن ته آروم از پشت خونه داشت به خونه دکتر نزدیک میشد
دکتر نگاه شرمنده ای به جیم کرد
-متاسفم قربان
-برو اشکالی نداره
صدای در اومد و جیم اروم و خسته حوله رو به تنش و موهای خیسش میکشید
حتی حمومم حالشو جا نیورده بود
دوباره صدای باز و بسته شدن دراومد
و تا سرشو بالا اورد اونو دید ک مثه گنجشک ترسونی به در تکیه داده و سینش بالا پایین میشه
میتونس بفهمه بی قراره چون بوی فرمونش شدید شده بود
ولی قبل از اینکه فکر کنه ته سمتش اومد و روی پاش نشست
ناخواسته پهلوهاشو گرفت و لحظه بعد لباشون روی هم اومد
دلتنگ و تشنه همو میبوسیدن
جیم از بوی تن اون نفس میکشید و لباشو ول نمیکرد
آروم اونو روی تخت خوابوند و بهش نگا کرد
بلاخره اون چشمایی و میدید ک میخواست
ته میتونست هیجان جفتشونو حس کنه و این خوشحالش میکرد چون معلوم بود تنها کسی نبود ک انتظار میکشه
دکتر برگشته بود چون نمیتونس حرفای آلفارو تحمل کنه ولی تا خواست درو باز کنه صدای بوسه و عاح آرومی شنید
اولش فک کرد شاید شایعه ها درست باشه تا زمانی ک..
-عاح...جیمین...
کاملا میشد فهمید صدای تهیونگه
دکتر با گونه های سرخ از کلبه فاصله گرفت ولی حواسشم بود کسی به کلبه نزدیک نشه
جیم سینه ته رو به دهن گرفته بود و اون نمیتونس ناله هاشو آروم نگه داره
آروم صورت جیم و با دستاش گرفت و دوباره بوسیدش
جیم آروم لباس اونو درمیورد و با دیدن بدن لاغر شدش چشماش رد غم گرفت
ته احساس بدی نداشت و میتونس ناراحتی و تو چشمای اون ببینه
آروم دستشو به گونه اون چسبوند و جیم اروم از دستش شروع به بوسیدن کرد تا به بدنش رسید
حرفی برای گفتن نبود میزاشتن بدناشون باهم حرف بزنن و رفع دلتنگی کنن
-عزیزدلم...
جیم اروم کنار گوش اون زمزمه میکرد و بیشتر گرگ کوچولوی اونو لوس میکرد طوری ک براش ناله کنه

بعد نیم ساعت بود ک ته خوابش برد
جیم آروم شلوارشو پوشید و ته رو مثه نی نی قنداق پیچ کرد
اروم بغلش کرد و بیرون برد
دکتر ک در حال چرت بود سریع جلوش اومد
-قربان...آلفا نگران شدن
-اشکالی نداره
خواست جلوتر بره ک دکتر گف
-اینجوری؟
-اون امگای منه
دکتر شروع به ناخن جوییدن کرد چون گردن و حتی مچ پای تهیونگم سرخ بود
جیم با پررویی تمام وارد کلبه شد و ته رو روی تخت خوابوند و همونطور ک به چشمای آلفا خیره بود بیرون رفت
جین دست محکمی زد و یس یس کنان همراه مادر ته بالا رفتن تا به ته برسن و نامجون با نیشخندی به برادرش خیره شد
-اون بخشیدش
-اون احمقه
-مثه تو...

White BunnyWhere stories live. Discover now