Part 40

98 28 5
                                    

قلب ته میخواست از سینش کنده شه و به کلبه دکتر بره
شب شده بود و سر میز شام همه سکوت کرده بودن جو سنگین بود حدس حس ته براهمه سخت بود پس کسی چیزی نمیگف
طبیعتا همه منتظر بودن ببینن ته کیف کرده نه ک انقد آشفته باشه
مادرش دمنوشی براش درست کرد و به رخت خواب فرستادش
نصفه های شب بود ک دلشوره امونش نداد و از تخت بیرون اومد
لحظه ای سعی کرد تمام خاطراتشو پاک کنه و فقط از در بیرون رفت و سمت خونه دکتر دوید
میدونست همه خوابن و کسی متوجهش نمیشه
میتونست بعدا منکر همه چیز بشه
وقتی با نفس نفس و پا برهنه توی کلبه دکتر پرید دکتر بیچاره در حال بستن باند کمر آلفا بود
آلفایی ک به شکم بیهوش بود و قصد بیداری نداشت
چشمای آهوییه ته روی دکتر موند و دکتر دو دل بهش خیره شد
به عنوان دکتری ک بند ناف ته رو بریده بود نه گفتن به اون چشما خیلی سخت بود
عینکشو بالاتر فیکس کرد
-فردا بهوش میاد...زخماش خیلی بد نیستن ولی نباید تحرک زیاد داشته باشه و...
چشماش سمت ته ای رفت ک به حرفاش توجهی نمیکرد و نگاه نگرانش به بدن آلفاش بود
-عام...
از کنار ته بیرون رفت
به نظرش کار درستی بود چون اون امگا باید خودشو خالی میکرد
بعد رفتنش ته مثل دزدایی ک نگران سر رسیدن کسین سمت اون رفت
چهره جیم تو خواب شبیه بچه ها بود و لباش از هم باز بود
درست مثه وقتی ک کنار هم میخوابیدن
آروم پاهای گِلیشو روی تخت گذاشت و بالا رفت و روی بدن اون خم شد و اروم طوری ک به کمرش فشار نیاد سرشو به سر اون چسبوند
عاح بلندی کشید و سعی کرد گریه نکنه
فقط نیاز داشت دلتنگی ندیدنشو جبران کنه و به غار تنهایی خودش برگرده
وقتی صورتشو تو گردنش برد و عطر خنکشو وارد بینیش کرد چشماشو بست و غرق لذت شد
بینیشو به موهای پشت سر اون کشید و لحظات قشنگی رو برای خودش ساخت
لحظه هایی ک هیچوقت توی کاخ نمیشد ساخت...
وقتی سبک شده از کلبه بیرون اومد دکتر داشت پیپ میکشید
بدون حرفی کنار هم قرار گرفتن
-خوب میشه تهیونگ...بدن قوی داره
نمیدونست از عطر لباسش ک به اون کشیده شده بود مدهوش بشه یا از حرف دکتر ذوق کنه پس فقط به سمت کلبه خودشون رفت و با همون پاهای گلیش به رختخواب رفت و پیراهنشو به بینیش چسبوند

ظهر بعد وقتی جیم بیدار شد سعی کرد بلند شه چون دکتر نبود
-عاح فاک...
با درد بلند شد و روی تخت نشست
بدنش خشک شده بود و از حسش متنفر بود
دکتر با دمنوش و غذا وارد شد
-چه عجب قربان...
-عاح چقدر
-از دیروز تا امروز...هرکی جای شما بود حداقل سه روز زمینگیر میشد
-اینو به حساب تعریف میزارم
-صد در صد
نگاهشو به پایین داد و با دیدن رد پای گلی روی ملافه به پاهای دکتر نگا کرد
پاهایی ک هم جوراب و هم کفش پوشونده بودشون و حتی پاهای خودشم گلی و انقد ظریف نبود
-ا...این؟...
دکتر برگشت و نگاش کرد
لبخند مرموزی زد و بی هیچ حرفی روشو برگردوند و جیم تازه فهمید اون رد پای کیه
کیه ک عادت داره بدون هیچ سرپوشی اینور اونور بره
-اینجا بود...
-غریزه امگاها هیچوقت نتونسته در مقابل عقلشون شکست بخوره قربان
با حرف اون سرشو پایین انداخت و اخمی کرد
دلش نمیخواست فک کنه اومدن ته بخاطر غریزه بوده نه بخاطر چیزه دیگ ای
دکتر دروغ گفت
علاقه رو تو چشمای خمار امگا میدید ولی نمیخواست آلفای تازه راه و امیدوار کنه و از تصمیمش منصرفش کنه
-بهتره غذاتون و بخورید و به چیزی فکر نکنید...آلفای بزرگ باهاتون کار داره و بدون انرژی نمیتونید باهاشون رو به رو شید
جیم فک کرد ک دوباره باید تنبیه بشه پس آروم شروع به خوردن کرد در حالی ک آلفای بزرگ میخواست شروع به آموزش دادنش بکنه
کاری ک در حق هر بچه آلفایی انجام میشد حالا باید در حق یه آلفای ۲۵ ساله ک از قضا پادشاهم بود انجام میشد
آلفای بزرگ امیدی به درست شدن کسی ک خون ملکه تو رگاش در جریان بود نداشت ولی همسرش مطمئن بود اون پسر میتونست رقیب سفت و سختی برای جونگکوک گذشته تهیونگ بشه
جونگکوکی ک بی رقیب بود و اونقدر خوب بود ک ته تایم زیادی و برای رفتن به کاخ دودل بود
جیم از پنجره به بالکن کلبه کیم ها نگاهی انداخت و لحظه ای با خودش فک کرد دقیقا داره چیکار میکنه و آیا ته واقعا میبخشتش؟
اصلا میشه قاتل دوتا تولشو ببخشه؟
جیم داشت توی آبی ک بلاخره غرقش میکرد الکی دست و پا میزد؟
در باز شد و الفای بزرگ داخل اومد
نگاهاش رنگ دشمنی داشت برعکس حرفاش ک سعی میکرد دوستانه باشه
-چون هنوز زخمات خوب نشده امروز و میتونی از دهکده و فضاش بازدید کنی...اما از فردا به زخمات کاری ندارم...
جیم حتی نمیدونست آلفا میخواد چیکار کنه و فقط اوک میداد
اگ قرار بود ته رو بدست بیاره چن تا ترکه چیز خاصی نبود
البته اگ منظور درست آلفا رو درک میکرد میفهمید ک چیزی فرای چن تا ترکه بود...

White BunnyOnde histórias criam vida. Descubra agora