فیکشن : مانی
پایان یافته ❤️🔥
ژانر : عاشقانه؛ کسب و کار؛ مدرسه ای؛ اسمات
کاپل ها : جنلیسا و چهسو
خلاصه :
خلاصه : چی میشه اگه من چیزی رو بخوام که غیر ممکنه ؟! من جنی کیم یه دختر سطح پایین و دانش آموزم که یه روز تصمیم به انجام کاری میکنم که فقط افراد...
سوفیا وقتی به فضای بیرون مهمونی رسید یه گوشه که کسی نبود و با نشستن روی زانوهاش شروع کرد به گریه کردن و زود زودم چشماشو با کف دستاش پاک میکرد تا چشماش قرمز نشه و مامان باباش متوجه گریه کردنش نشن ولی هر کاری کرد نتونست جلوی اشکاشو بگیره و احساساتی که بهش هجوم آورده بود .
وقتی از جاش خواست بلند شه لباسش زیر کفشاش گیر کرد و پاره شد .
نگاهی به لباسش که پاره شده بود انداخت و با لگدی که به زمین زد گفت : تف به این زندگی لعنتی ..
وقتی خواست همونجوری برگرده به مهمونی توجهشو بچه گربه ای که از گشنگی و درد داشت ناله میکرد جلب کرد و با رفتن به سمت صدای میو میو های گربه چشمش به یه بچه گربه نارنجی و زخمی افتاد .
آروم خم شد و لب زد : میو کوچولو تو اینجا چیکار میکنی آخه ؟! نکنه ولت کردن و فرار کردن !!؟
نمیدونست چیکار کنه چون خانواده اش از گربه خوششون نمیومد و نمیتونست بچه گربه رو ببره خونشون پس با نگرانی نگاهی به اطرافش انداخت ولی کسی اون اطراف بهشون توجه نمیکرد پس بچه گربه رو بغلش گرفت و بجای رفتن به داخل مهمونی یه تاکسی گرفت و برگشت خونه تا اونو بعد مدرسه ببره پیش دوستاش و ازشون بخواد که ازش نگهداری کنن .
توی خونه بهش شیر داد و زخم کوچولویی که ایجاد شده بود رم پانسمان کرد و برگشت به اتاقش و همونجا بدون اینکه لباساشو عوض کنه روی تختش خودشو پرت کرد و دراز کشید .
سوفیا : باید فراموشش کنی لامصب؛ خب دختره تو رو نمیخواد چرا گیر دادی بهش پدصگ ؟!!
داشت فکر میکرد که با صدای گوشیش نگاهی به گوشیش انداخت و با دیدن شماره ای که بهش زنگ میزد پوفی کشید و بالشی روی سرش گذاشت تا صدای زنگ گوشیشو نشنوه حسی که از خانواده اش میگرفت براش آزاردهنده بود و نمیتونست این همه قانونی که براش میزارن رو عملی کنه و به حرفاشون گوش بده و دوست نداشت مثل اونا مدل بشه و بیشتر به نقاشی و کارهای هنری علاقه نشون میداد که خانواده اش به شدت مخالف علاقه اش به هنر بودن .
از روی تختش بلند شد و با برداشتن قلمش و باز کردن دفترش شروع کرد به کشیدن چهره ی دختری که دلشو برده بود انگار اینکار آرومش میکرد و بیشتر اونو برای به دست آوردنش مصمم میکرد .
وقتی نقاشیش کامل شد قلمشو روی میز گذاشت و به دختری که کشیده بود خیره شد و لبخندی روی لباش نشست * به دستت میارم جنی کیم *
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
و بالافاصله گوشیشو برداشت و شماره باباشو گرفت و همینکه باباش گوشی رو برداشت و داشت سرش داد میزد؛ لب زد : بابا منم میخوام راه خانواده مونو ادامه بدم .
همین حرف باعث شد عصبانیت پدرش محو بشه و از خوشحالی لبخندی روی لباش بشینه و بگه : فردا به آقای هان معرفیت میکنم ..
پدرش مکثی کرد و ادامه داد : دخترم تصمیم درستی گرفتی مطمئن باش حمایت من و مامانتو داری و نگران هیچی نباش و فقط تمرکزت روی کارت باشه ..
سوفیا که عصبانی بود از قصد با پوزخندی لب زد : مشخصه که چقدر حمایتم میکنید و به هنرم احترام میذارید ..
باباش خواست حرف بزنه که سوفیا با قطع کردن تماسش و خاموش کردن گوشیش بهش اجازه حرف زدنو نداد .
برگه ای که جنی رو توش کشیده بود رو از دفترش جدا کرد و روی دیوار اتاقش چسبوندش تا هر وقت میخواد برای مدرسه آماده بشه اولین چهره ای که میبینه صورت زیبای جنی باشه با همین حس زیبای درونش روی تخت دراز کشید و بعد نیم ساعت زل زدن به سقف بالأخره خوابش برد .
روز بعد
* لیسا *
با شنیدن صدای آلارم چشماشو باز کرد و نگاهش به جنی که خودشو تو بغلش جمع کرده بود؛ افتاد و لبخندی روی لباش نشست آروم دختری که انگار خوابش خیلی عمیق بود رو جابجا کرد و خودشم خواست بره آشپزخونه تا صبحونه درست کنه که با صدای زنگ گوشیش سریع تماسو جواب داد که جنی رو بیدار نکنه و همونجوری که با رئیسش حرف میزد آروم از اتاق رفت .
لیسا : چی گفتید آقای هان ؟؟! یعنی دختری به اسم سوفیا امروز شروع بکار میکنه ؟!
هان : آره؛ راستش خانواده اش خیلی اصرار کردن تا حواسمون به دخترشون باشه پس باهاش خوب رفتار کن دخترم تا مشکلی پیش نیاد باشه !؟
توی همین زمان که لیسا شوکه شده بود و نمیدونست چیکار کنه جنی هم درحالیکه چشماشو میمالید بهش نزدیک شد و با خواب آلودگی لب زد : اونی چیزی شده ؟!
_________________________________________
سلام زیباها امیدوارم که از خوندن این پارت هم لذت برده باشید 😍❤️🔥 این فیکشن احتمالا تا پارت پنجاه و یا پارت ۶۰ ادامه داشته باشه و تموم بشه چون دیگه داره به آخراش میرسه متاسفانه 🥲💔