فیکشن : مانی
پایان یافته ❤️🔥
ژانر : عاشقانه؛ کسب و کار؛ مدرسه ای؛ اسمات
کاپل ها : جنلیسا و چهسو
خلاصه :
خلاصه : چی میشه اگه من چیزی رو بخوام که غیر ممکنه ؟! من جنی کیم یه دختر سطح پایین و دانش آموزم که یه روز تصمیم به انجام کاری میکنم که فقط افراد...
پس با فکر اینکه فردا غافلگیرش کنه مدادشو برداشت و شروع کرد به یادداشت کردن ایده هایی که به ذهنش میومد و فراهم کردن مکانی رمانتیک که هر دوشون تنهایی بتونن یه شب رمانتیک رو تجربه کنن .
وقتی داشت مکان هایی که برای شب مناسب بودن رو داخل گوشیش چک میکرد صدای مامانشو شنید و با صدای به نسبت بلندی لب زد : بله ؟! ..
گلوریا درِ اتاقو باز کرد و گفت : دخترم برای شام میخوای غذای موردعلاقتو درست کنم ؟
جنی آروم گفت : من شب بیرون قرار دارم .
گلوریا وارد اتاق شد و با کنجکاوی لب زد : با دوست پسرت قرار داری ؟!
همین جنی رو عصبانی کرد و باعث شد دیگه سکوت نکنه و وقتی روبه روی مادرش ایستاد لب زد : درسته برگشتی و باهام زندگی میکنی مامان ولی نمیتونی همه چی رو راجبم بفهمی پس لطفا اینقدر سئوال پیچم نکن باشه !!؟ ..
اینو گفت و با برداشتن قلم و دفترش اتاقو ترک کرد و روی مبل نشست تا برای یه شب رمانتیک چجوری تدارک ببینه که دختر درون قلبشو بتونه غافلگیر کنه .
با دیدن کشتی که برای یه روز اجاره اش میدادن لبخندی روی لباش نشست و با پیام دادن به صاحب کشتی تونست برای یه روز اجاره اش کنه .
درحالیکه داشت برای شب فکر میکرد مدادشو گذاشت کنار گوشش و به عکس اتاق هایی که تزئین شده بودن نگاه میکرد * فکر کنم همین اتاق خوب باشه ! * از روی مبل بلند شد و برگشت به اتاقش و به داخل کمدش نگاهی انداخت .
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
وقتی بالاخره از بین همه لباساش یه ست جذاب پوشید از آیینه قدی داخل اتاقش نگاهی به خودش انداخت و لبخند رضایتمندی روی لباش نشست و گفت : اینجوری خوب بنظر میرسم ..
وارد راهروی خونه شد و درحالیکه داشت بند کفشاشو میبست روبه مادرش لب زد : من امشب بر نمیگردم .
گلوریا : میدونم حق دخالت ندارم ولی مراقب خودت باش دخترم .
جنی سرشو بلند کرد و برای چند لحظه نگاه دلتنگشو به مامانش دوخت و بعد با باز کردن در رفت بیرون انگار جنی دلش برای اون روزای شادی که داشتن تنگ شده بود چون بعد شنیدن اون حرف مامانش بغضش گرفته بود و همینطوری که داشت میرفت سمت هتلی که قرار بود رزروش کنه چند قطره اشکی که داخل چشماش جمع شده بودن رو با کف دستش پاک کرد تا چشماش خیس و قرمز نشه و بتونه جلوی اشکایی که ناخودآگاه اومده بودن سراغش رو بگیره و نزاره احساساتش همه برنامه ریزی هاشو بهم بریزه .