Part 47

182 18 4
                                    

همه چی دیگه داشت عادی پیش میرفت از حس زیبایی که لیسا و جنی بهم داشتن تا حرف های طرفدارایی که دیگه داشتن نسبت به جنی هم علاقه نشون میدادن و همین باعث شده بود که با قدرت بچسبن به کارشون و هر لحظه ای رو که بهشون سخت میگذره رو در کنار هم حلش کنن و بهم دلداری و انگیزه برای جلو رفتن بدن .

جیسو و رزی هم طی این روزایی که با هم آشنا شده بودن بیشتر وقتا رو باهم میگذروندن و ازش لذت می بردن ولی جیسو هنوزم به مرگ یهویی جانگمین عادت نکرده بود و خیلی وقتا تنهایی گریه میکرد و چیزی رو به کسی بروز نمیداد .

داخل کشتی کمی استراحت کردن و بعدش برگشتن خونه ولی همینکه رسیدن جنی روی تخت ولو شد و از خستگی خوابش برد لیسا هم آروم پتو رو روش کشید و از اتاق رفت بیرون تا بزاره استراحت کنه .

با فکری که به ذهنش رسید لبخندی روی لباش نشست و روی مبل لم داد آره دیگه وقتش بود که مجله ای که داستان آغاز داستان عشقیشونو برای جهان به میگفت رو بهش نشون بده پس عکسی از مجله ای که جلد اولش عکس کاپلیشون بود گرفت و با نوشتن " چقدر زیبا همه چی شروع شد...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

با فکری که به ذهنش رسید لبخندی روی لباش نشست
و روی مبل لم داد آره دیگه وقتش بود که مجله ای که داستان آغاز داستان عشقیشونو برای جهان به میگفت رو بهش نشون بده پس عکسی از مجله ای که جلد اولش عکس کاپلیشون بود گرفت و با نوشتن " چقدر زیبا همه چی شروع شد !! " توی اکانت اینستاگرامش پستش کرد .

لیسا : بالاخره دوستانمونو به همه تعریف کردیم جنیا ..

وقتی اینو گفت لبای گرم دختری رو درو گردنش حس کرد و با لبخندی گفت : چرا بیدار شدی ؟!

جنی : چون بدون تو خوابم نبرد ..

اینو گفت و کنارش روی مبل نشست و با تکیه دادن سرش روی شونه های لالیسا ادامه داد : اونی داشتی چیکار میکردی ؟!

لیسا نگاهی به مجله ای که توی دستش گرفته بودش انداخت و با نیم لبخندی جواب داد : داشتم خاطرات گذشته رو مرور میکردم .

جنی : چه خاطره ای ؟!

و همینکه سرشو بلند کرد و نگاهش به مجله و عکس آشنایی که گرفته بودن؛ افتاد با تعجب ادامه داد : عا این که ماییم !! ..

لیسا : تبریک میگم جنی کیم ..

جنی چشماش تقریبا خیس شد و گفت : اونی ..

لیسا بغلش کرد و با نوازش کردنش لب زد : از امروز به بعد دیگه همه تو رو به عنوان یه مدل معروف میشناسن و طرفدارای زیادی خواهی داشت .

همش واقعی بود مجله ای که حتی تصورشم نمیکردم رو الان کنار دختری که همیشه حمایتم میکرد داشتم نگاه میکردم و بابتش خوشحال و هیجان زده بودم چون زندگیم دیگه داشت به عنوان دوست دختر لالیسا مانوبان پیش میرفت و قرار بود تجربه های جدیدی رو توی زندگیم داشته باشم و با حس موفقیت و پیشرفت به سمت جلو راهمو پیش برم .

جنی توی آغوش لیسا خوابش برد و با بسته شدن چشماش لیسا هم آروم آروم چشماش سنگین شد و خوابید هر دوشون با وجود اون همه سختی که پشت سر گذاشته بودن بالاخره در آرامش خوابشون برده بود و مثل بقیه عاشقا از بودن در کنار هم نهایت لذت رو میبردن و خوشحال بودن .

صبح

* جنی *

جنی با شنیدن آلارم گوشیش چشماشو نیمه باز کرد و
با دیدن لیسا که بغلش خوابش برده بود لبخندی زد و بوسه ای روی گونه اش گذاشت و آروم رفت سمت آشپزخونه تا صبحونه رو آماده کنه و بعدشم سریع برای مدرسه خودشو آماده کنه .

با چیدن میز صبحونه آروم سمت مبل رفت و با گفتن
" اونی بیدار شو " تکونی به لیسا داد ولی لیسا دست جنی رو کشید و اونو به سمت خودش کشید و افتاد روی مبل .

لیسا دستشو دور کمر جنی قفل کرد و ولش نکرد .

جنی : ولی دیرم میشه ها !!

لیسا که هنوزم چشماشو بسته بود گفت : فقط دو دقیقه دیگه بزار بغلت کنم ..

جنی چیزی نگفت و با لبخندی همینجوری گذاشت تا دختری که نمیخواست بیدار شه محکم بغلش کنه و تکونی هم به خودش نداد ولی همینکه دو دقیقه تموم شد دستای لیسا رو که انداخته بود دور کمرش رو کنار زد و با بلند شدن از روی مبل لباشو به کنار گوش لیسا رسوند و گفت : بیدار شو دیگه اونی ..

لیسا یکی از چشماشو باز کرد و یهو از جاش پرید و نگاهی به ساعت گوشیش انداخت و گفت : داره دیر میشه هنوز صبحونه رم ..

که با دیدن میز صبحونه روبه جنی ادامه داد : اینا رو تو درست کردی ؟!

جنی سرشو تکون داد و گفت : معلومه که من درستشون کردم؛ چیه فکر کردی بلد نیستم !؟

لیسا روی صندلی نشست و جواب داد : چرا فقط خیلی رمانتیکه که صبحونه کسی جز خودمو بخورم .

جنی هم روی صندلی روبه روش نشست و همراه لیسا شروع کرد به خوردن و بعد تموم شدن صبحونه هر دوشون راهی مدرسه جنی شدن .

جنی از ماشین پیاده شد و بوسه هوایی براش فرستاد و دویید به داخل مدرسه ولی داخل سالن با سوفیا که یه گوشه منتظرش ایستاده بود روبه رو شد و آروم به سمتش رفت .

جنی : سلام چینگو چطوری ؟

سوفیا که انگار پکر بود با بی حالی جواب داد : خوب نیستم .

جنی هم سرشو پایین گرفت و خواست چیزی بگه که سوفیا بجاش حرف زد .

سوفیا : اگه بهت بگم که دوست دارم میتونی عشقمو قبول کنی ؟ ..

جنی : چی ؟!!!

_________________________________________

سلام عزیزای دلم امیدوارم که از خوندن این پارت هم لذت برده باشید 😍❤️‍🔥
قشنگا حمایت کنید 🥲❤️‍🔥

Money ❤️‍🔥Where stories live. Discover now