دختری با موهای بلوند و بلندش جلوی آیینه ی اتاقش ایستاده بود و با چهره ای پوکر منتظر بود تا خدمتکار قصر هانبوکشو تنش کنه .
جنی : تموم نشد ؟؟!!
یانگ می : خیر بانوی من .
جنی که حوصله اش سر رفته بود نگاهی از آیینه به خودش انداخت و با برانداز کردن خودش نیم لبخندی روی لباش نشست * یعنی امکانش هست که شاهزاده هم بیاد ؟! *
خواست جلو آیینه طرز برخوردش با پسری که برای دیدار باهاش دل تو دلش نبود رو تمرین کنه که پاش زیر هانبوکش گیر کرد و افتاد .
یانگ می با نگرانی کنار جنی نشست و لب زد : بانوی من حالتون خوبه ؟! ..
جنی : آخ درد میکنه .
یانگ می : آسیب دیدید ؟!
یانگ می از جاش بلند شد و با استرس لب زد : من باید چیکار کنم ؟!
یهو سرجاش ایستاد و آروم لب خونی کرد : طبیب ..
وقتی خواست از اتاق خارج بشه تا طبیب رو برای درمان دختر پادشاه صدا بزنه جنی هم از جاش بلند
شد و گفت : حالم خوبه طبیب چرا ؟!دخترک بخاطر خوب بودن حال جنی نفس راحتی کشید و دوباره مشغول به خدمت به دختر پادشاه
شد .وقتی جنی آماده شد دقیق به خودش نگاه کرد و با لبخندی لب زد : چه خوشگل شدم من ..
برگشت سمت یانگ می و گفت : بنظرت من خوشگلم یانگ می ؟!
یانگ می : بله بانوی من .
جنی دوباره نگاهشو به آیینه داد ولی با ایده ای که
به ذهنش رسید نیم لبخندی زد و همین که یانگ می خدمتکار قصر حواسش بهش نبود از فرصت استفاده کرد و با باز کردن درِ اتاقش شروع کرد به دوییدن .* من باید ببینمت شاهزاده سئونگ *
دختر شر و شیطونی که کل قصر رو می پیچوند
و رفتارهاش هیچ شباهتی با یه دختر نجیب زاده
نداشت و همش دنبال هیجان و بازیگوشی داشت .یانگ می که به دنبالش می دویید گفت : بانوی من
لطفا مراقب باشید ..جنی که از فراری شدنش از اتاق خفه کننده اش خوشحال بود وقتی بالاخره تونست وارد حیاط
قصر بشه نگاهی به فضای زیبای اطرافش انداخت
و با گفتن " چه هوای خوبی " چشماشو آروم بست
و خودشو به باد ملایمی که صورتشو نوازش میکرد سپرد .چشماشو باز کرد و با دیدن یانگ می که از فاصله دوری داشت دنبالش می گشت سریع یه گوشه خودشو پنهون کرد .
* خب چه لزومیه تا مراسم سلطنتی صبر کنم !! *
وقتی دیگه خبری از یانگ می نبود آروم از جایی که پنهون شده بود اومد بیرون .
جنی : این جناب اکثراً کجا آفتابی میشه ؟!
وقتی داشت از دیدن فضای سرسبز قصر لذت میبرد صدای یانگ می رو شنید و سریع دویید به داخل کتابخانه ای و همونجا یه گوشه کنار کتاب ها پنهون
شد تا یانگ می پیداش نکنه .تموم توجهش به یانگ می بود برای همین با صدایی که دقیقا کنار گوشش لب خونی شد ترسید و محکم افتاد و آخش بلند شد .
دختری که بالاسرش بهش زل زده بود دستشو سمتش دراز کرد و لب زد : بلند شید بانو .
جنی بلند شد و با تکوندن هانبوکش با چشمایی تقریبا عصبانی به دختره نگاه کرد و گفت : به چه جرأتی منو ترسوندی ؟! میدونی من کیم اصلا ً ؟؟!
لیسا با تعجب گفت : کی هستید ؟! ..
جنی با جدیت به چشماش خیره شد و با افتخار جواب داد : من ..
ولی همین که خواست خودشو معرفی کنه یانگ می
پرید جلوش و با حلقه کردن دستاش دور بازوش لب زد : پیداتون کردم بانوی من .._________________________________________
سلام زیباها من اومدم با فیکشن جدید و متفاوت از جنلیسا و البته ژانر تاریخی 😍🫠🖤
YOU ARE READING
She is my girlfriend 🦋
Historical Fictionفیکشن : اون دوست دخترمه پایان یافته 🦋 ژانر : عاشقانه؛ تاریخی؛ غمگین کاپل : جنلیسا خلاصه : خانواده و اتفاقاتی که بین اعضای خانواده پادشاهی داخل قصر میوفته و عشقی که از اولشم برای همه شوکه کننده بود بیشتر همه چی رو بهم میریزه .. ولی عشق جنی به شاهزاد...