سئونگ لبخندی زد و اونم خواست بره که جنی با گفتن " دارید میرید ؟! " به چشمای سئونگ خیره موند و نذاشت اینقدر زود بره .
سئونگ : بله باید با خواهرم بریم جایی .
جنی که دلش میخواست کمی بیشتر باهاش وقت بگذرونه و حرف بزنه با ناامیدی لب زد : پس شما
برید شاهزاده تا خواهرتونو منتظر نزارید .سئونگ با لبخندی ازش دور شد و جنی با دور شدنش سرشو پایین انداخت و با گرفتن هانبوکش دوباره مسیرشو به مراسمی که با بُردش همه رو متعجب و خوشحال کرده بود؛ رفت و آروم توی جایگاهش کنار امپراطور نشست .
وقتی امپراطور و بقیه افراد مهم توی مراسم سلطنتی بودن لیسا و سئونگ یواشکی از قصر فرار کردن و رفتن سرِ قبر مامان باباشون که خیلی بی رحمانه کشته شدن؛ و همونجا برای ادای احترام خم شدن انگار الان دیگه می تونستن پیش مامان باباشون گریه کنن و بخاطر شرایط سخت و دردی که تحمل می کنن حرف بزنن .
اونا هیچوقت فکرشم نمی کردن که خانواده عادی و خوشحالشون یهویی توسط گارد سلطنتی اینجوری
بهم بریزه و اون لبخندهایی که از ته دل روی لباشون بود محو بشه و جاشو به اشک هایی که سرد شده بودن؛ بده .لیسا : دلم براتون تنگ شده مامان بابا؛ کاش پیشمون بودید ..
سئونگ آروم خواهرشو که با چشمای غمگینی به محل دفن خانواده اشون خیره شده بود؛ در آغوش گرفت و لب زد : گریه نکن خواهر مامان بابا اگه اینجا بودن و
ما رو اینجوری میدیدن ناراحت میشدن پس ..سئونگ آروم ازش فاصله گرفت و دستاشو روی شونه های لیسا گذاشت و با خیره شدن به چشمای تقریبا خیس خواهرش ادامه داد : پس بیا بجای گریه کردن زودتر انتقاممونو بگیریم .
لیسا با کف دستاش اشکاشو پاک کرد و با تکون دادن سرش جواب داد : بیا انتقام بگیریم برادر ..
وقتی مراسم رو به اتمام بود لیسا و سئونگ یواشکی از دیوار سلطنتی به داخل حیاط قصر پریدن و با رفتن به کتابخانه قصر باهم برای شب که یواشکی وارد اتاق پادشاه بشن؛ آماده میشدن .
لیسا : برادر من امشب کارو تموم میکنم .
سئونگ : و منم کنارِ درِ اتاق امپراطور نگهبانی میدم .
لیسا دوباره نگاهی به نقشه ای که روی میز گذاشته بودن انداخت و با بغض روبه برادرش لب زد : ما انتقام خون مامان بابا رو میگیریم مگه نه برادر ؟!
سئونگ : معلومه که انتقام خونشونو میگیریم .
لیسا و سئونگ برگشتن به اتاق هاشون و منتظر تاریک شدن هوا شدن تا وارد قصر اصلی بشن .
سئونگ به یکی از ندیمه ها سپرد که تموم نگهبانان قصر رو مسموم کنه .
لیسا داخل اتاقش خیلی جدی به بیرون اتاقش نگاه
می کرد ولی ته دلش نگران بود چون این لحظه ای که
یه فرصت براشون به شمار میومد ممکن بود که به ضرر خودشونم تموم بشه و ریسک بزرگی بود برای ادامه ی زندگی داخل قصر * ما باید برای همیشه این انتقام رو با کشتن اون مرد تمومش کنیم *وقتی دیگه هوا کامل تاریک شده بود و تموم نگهبانان داخل قصر بخاطر مسمومیت بیهوش شده بودن دو نفر با هانبوک خاکستری و صورت های پوشیده وارد قصر شدن و به طرف اتاق امپراطور رفتن همه چیز داشت طبق برنامه اشون پیش میرفت و وقتی دیگه تقریبا از ورودشون به اتاق مطمئن شده بودن با دیدن مردی که فرمانده و نگهبان اصلی قصر بود همونجا بهم نگاهی انداختن و با اشاره سر هر دوشون به طرف فرمانده محافظ حمله کردن .
با برخورد شمشیر هاشون داخل قصر خلوت سر و
صدا به راه انداخته بودن و بالاخره با شکست فرمانده محافظ تونستن به اتاق امپراطوری که ترسیده بود و
یه خنجر برای دفاع از خودش دستش گرفته بود؛ نفوذ کنن .لیسا آروم بهش نزدیک شد و با یه حرکت و پیچوندن مچ دستش چاقو رو از دستش انداخت .
آروم خم شد و چاقو رو برداشت و با قرار دادن چاقو روی گلوی امپراطور خواست سریع فشارش بده و کارو تموم کنه ولی با شنیدن صدای دختری که انگار صداش از داخل قصر میومد حواسش پرت شد و توجهشو به درِ اتاق داد * لعنتی این مزاحم کیه ؟؟ *
جنی که از نبود کسی داخل قصر شوکه شده بود با بیرون کشیدن شمشیرش به اتاق امپراطور نزدیک و
با دیدن شخصی غریبه جلوی اتاقِ پدرش سریع بهش
حمله کرد و برای جنگیدن باهاش از حرکات ملایم نمایشی اش که همیشه حریف هاشو غافلگیر می کرد؛ استفاده و تونست شکستش بده و وارد اتاق بشه .ولی با دیدن شخص دیگه ای سریع شمشیرشو سمتش نشونه گرفت و با جدیت لب زد : تو کی هستی ؟ توی اتاق امپراطور چیکار داری ؟؟ ..
_________________________________________
سلام قشنگا این پارت هم امیدوارم مورد پسندتون باشه 🥰❤️
کامنت و لایک :)
YOU ARE READING
She is my girlfriend 🦋
Historical Fictionفیکشن : اون دوست دخترمه پایان یافته 🦋 ژانر : عاشقانه؛ تاریخی؛ غمگین کاپل : جنلیسا خلاصه : خانواده و اتفاقاتی که بین اعضای خانواده پادشاهی داخل قصر میوفته و عشقی که از اولشم برای همه شوکه کننده بود بیشتر همه چی رو بهم میریزه .. ولی عشق جنی به شاهزاد...