صبح روز بعد
* لیسا *
وقتی صبح زود بیدار شد و خودشو برای تمرین آماده کرد با دختری که مثل خنگا همش دور خودش می چرخید روبه رو شد و پوزخندی روی لباش نشست
* هه امروز خودم پیروز میشم *با بیرون کشیدن شمشیرش ژست گرفت و آماده ی جنگیدن با فرمانده سلطنتی شد .
همون لحظه که لیسا خیلی بی رحمانه داشت همراه فرمانده با شمشیر می جنگید جنی نگاهش بهش افتاد
و با تعجب بهش خیره موند .* چرا اینجوری شمشیر میزنه !؟ *
لیسا که بدون توجه داشت مهارت خطرناک شمشیر زنیش رو به نمایش میذاشت وقتی مرد شمشیرزن گاردشو پایین گرفت بهش حمله کرد ولی بجای زخمی شدن فرمانده دختری که خودشو سپر کرده بود از ناحیه بازو زخمی شد و نگاه معنی دارشو به لیسایی که توقع همچین فداکاری رو ازش نداشت؛ داد .
لیسا قطره های خونی که روی نوک شمشیرش دید رو
با دستمالش پاک کرد و لب زد : روحیه ضعیفی داری حریف ! ..جنی دستشو روی زخمش گذاشت تا جلوی خونریزیش رو بگیره و روبه فرمانده ای که از حرکت خشن لیسا ترسیده بود گفت : شما میتونید برید .
فرمانده احترامی گذاشت و گفت : ممنونم بانوی من .
اینو گفت و با ترس دویید و ازشون دور شد لیسا مغرور و حریص بود و اینو جنی با دیدن طرز شمشیرزنیش متوجه شده بود * این دختر چرا اینجوری با آدما برخورد میکنه !! *
لیسا سعی در نادیده گرفتنش داشت و سرشو پایین گرفته بود و خودشو به پاک کردن لکه های خون روی شمشیر باارزشش مشغول کرده بود که جنی هم بی سر و صدا و بدون کلمه ای اعتراض از پیشش رفت .
* اون حتی ارزش بحث کردنم نداره *
جنی با دیدن ندیمه اش دستی براش تکون داد و همونجا شمشیرشو ازش گرفت .
با شمشیرش دستاشو گرم کرد و همینجوری با ژست نرم و ملایمی بصورت سایه شمشیرشو به رقیبی که درون ذهنش به وجود آورده بود نشونه گرفته و باهاش می جنگید .
اونا کاملا برعکس هم بودن و اینکه کدومشون
میتونن توی مراسم سلطنتی امروز توجه امپراطور
رو به خودشون جلب کنن هنوزم نگرانی بود برای
هر دوشون که سخت برای رسیدن بهش تلاش کنن .مراسم سلطنتی
* جنی *
جنی دقیقا مقابلش قرار گرفته بود و خشم درون چشماش اونو تقریبا ترسونده بود ولی اونم خودشو نباخته بود و خیلی جدی به چشماش زل زده بود .
با بیرون کشیدن شمشیر هاشون هیجان مبارزه بیشتر شد و مقام های سلطنتی با کنجکاوی بهشون از فاصله دوری نگاه می کردن تا نتیجه رو ببینن .
جنی و لیسا با شمشیرشون به هم حمله کردن و با وجود تفاوت شمشیرزنیشون خیلی حرفه ای و هوشمندانه تونستن همدیگه رو به چالش بکشن .
صدای برخورد شمشیرهاشون جدال بینشون رو رقابتی تر کرده بود ولی ..
* اون چشما مثل یه راز به نظر میاد .. *
لیسا بهش حمله کرد و با ضربات محکم شمشیرش سعی در زخمی کردن جنی رو داشت ولی جنی با چرخش غیرمنتظره باعث شد که لیسا بیوفته و به محض بلند شدنش شمشیر سرد جنی رو روی گردنش حس کنه .
جنی با سربلندی بهش نگاه کرد و لب زد : مبارزه خوبی بود ولی پیروزی از آن من شد ..
ولی لیسا مغرور بود و با زخمی کردن خودش باعث شوکه شدن جنی شد .
جنی شمشیرشو از روی گلوی دختر مغرور روبه روش برداشت و با نگرانی لب زد : حالت خوبه ؟!
لیسا بدون جواب دست جنی رو پس زد و مراسم رو ترک کرد و وقتی به اندازه کافی دور شده بود چشماش خیس شد .
وقتی سئونگ متوجه حال بد خواهرش شد از میان جمعیت رد شد و به دنبال پیدا کردن خواهرش داد
زد : لیسااااااا ..وقتی با پریشونی داشت به دنبالش می گشت صدایی توجهشو جلب کرد و با دیدن لیسا که داره گریه میکنه دویید سمتش و با بغل گرفتنش آروم لب زد : گریه نکن خواهر همه اینا می گذره ..
لیسا با حس آغوش گرم برادرش گریه اش شدت گرفت و تا تونست با ریختن اشکاش احساسات واقعیشو پیش تنها کسی که بهش باور داشت خالی کرد .
سئونگ : همشون تقاص همه کارهاشونو پس میدن خواهر من اینو بهت قول میدم ..
_________________________________________
سلام قشنگا این فیکشنمم لطفا حمایت کنید و کامنت
و لایکش کنید اولین فیکشن تاریخیه که نوشتم بوس بهتون 🫠❤️😘
YOU ARE READING
She is my girlfriend 🦋
Historical Fictionفیکشن : اون دوست دخترمه پایان یافته 🦋 ژانر : عاشقانه؛ تاریخی؛ غمگین کاپل : جنلیسا خلاصه : خانواده و اتفاقاتی که بین اعضای خانواده پادشاهی داخل قصر میوفته و عشقی که از اولشم برای همه شوکه کننده بود بیشتر همه چی رو بهم میریزه .. ولی عشق جنی به شاهزاد...