Part 11

95 16 0
                                    

تنها و درمونده و بدون هیچ کمکی هر دوشون مثل قبل که دووم آورده بودن؛ گیر افتاده بودن و بدون اینکه کسی بهشون کمک کنه درون اون سلول سرد و خشک تنها با برده های بی جون دیگه ای تنها بودن .

لیسا دیگه داشت چشماش سنگین میشد و به خوابی
که خودشو براش آماده کرده بود؛ میرفت و سئونگ هم
فقط می تونست برای خواهرش اشک بریزه و همینم
باعث شده بود که از اینکه نمی تونه به خواهرش که
داره میمیره کمک کنه از خودش متنفر بشه .

لیسا با یادآوری روزی که بخاطر مرگ پدر مادرش به خودش قول انتقام رو داده بود لبخندی از دلتنگی روی لباش نشست و آروم لب زد : منم دارم میام پیشتون مامان بابا ..

و آروم چشماشو بست .

ولی زمان زیادی از بیهوش شدن لیسا نگذشته بود که دختری که بازم از فرمان امپراطوری داشت سرپیچی می کرد با شمشیرش وارد زندان سلطنتی شد و با باز کردن سلولی که سئونگ و لیسا توش بودن ازشون خواست که سریع از اونجا بیان بیرون .

سئونگ با دیدن جنی لبخندی روی لباش نشست و سریع خواهرشو بغل کرد و با ایستادن کنار جنی با خوشحالی لب زد : خوشحالم اینجا میبینمتون بانوی من .

جنی لبخندی بهش زد و گفت : من از اینجا میبرمتون بیرون پس دنبالم بیایید بدون اینکه به اتفاقاتی که جلوتون میوفته اهمیت بدید باشه ؟!

سئونگ سرشو تکون داد و موافقت کرد .

و به دنبال دختری که هیچوقت حدس نمیزد رفتارش برعکس پدرش باشه راه افتاد .

وقتی جنی با مهارت شمشیر زنیش تونست حریف بیشتر سربازهای سلطنتی بشه سئونگ هم پشت سرش داشت با دست با اونایی که می خواستن به لیسا آسیب بزنن می‌ جنگید و از خواهرش محافظت می کرد .

اونا تونستن بالاخره از زندان سلطنتی فرار کنن ولی وضعیت لیسا خوب نبود و وقتی رسیدن به اتاق جنی
و اونو روی زمین خوابوندن نبضش خیلی ضعیف بود .

جنی که از طبیب سلطنتی شون کمی آموزش دیده بود سریع هانبوک لیسا رو زد بالا و از سئونگ خواست که بره بیرون .

جنی : نگران نباشید و بیرون اتاق منتظر بمونید .

سئونگ با نگرانی و چشمای خیس از اتاق خارج شد
و همونجا داخل حیاط با دیدن دستای خونیش روی پاهاش نشست و دوباره گریه اش شدت گرفت .

سئونگ : همش تقصیر منه هقققق لیسا بخاطر من
الان توی این وضعیته؛ من مقصر همه این اتفاقاتم؛
نباید میزاشتم اون حس انتقام رو خواهرمم تجربه
کنه و همون روز خودم کارو تموم می کردم ..

جنی با نگاهی که به زخم دختری که بهش مشکوک
شده بود؛ انداخت متوجه همه چی شد و زخم دومی
که روی بازوهاش برجستگیش مونده بود رو دید .

She is my girlfriend 🦋Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt