لیسا با دیدن جنی که با گرفتن شمشیرش روبه پدرش میخواست جلوی اتفاقی که قرار بود بیوفته رو بگیره چند قطره اشک از چشماش سُر خورد و آروم زیرلب
لب خونی کرد : نه نباید این اتفاق بیوفته ..جنی هنوزم بخاطر لیسا که شمشیر روی گلوش بود نگران بود و تموم تمرکزشو روی دختری که هر لحظه ممکن بود از دستش بده گذاشته بود و متوجه شخصی که پشت سرش بود نشد و ..
با یه ضربه به پشت سرش شمشیر از دستش افتاد و جنی هم روی زانوهاش افتاد و دیگه اونم هیچ قدرتی برای نجات عشقش نداشت .
لیسا که خسته بود و بخاطر از دست دادن تنها خانواده ای که براش مونده بود میترسید حرفی رو به زبون نیاورد تا حداقل بتونه جلوی اون اتفاقات رو بگیره و جون دختری که روی زانوهاش غرق خون نشسته بود رو بگیره ولی انگار این اتفاق باید می افتاد .
جنی با چشم هایی که از درد و خشم بود به پدرش
زل زده بود و باعث شد که امپراطور شمشیر رو از
روی گردن لیسا برداره و بره سمت دخترش .شمشیر رو روی گردن دخترش که عزیزترین بود براش؛ گذاشت و گفت : مرگ با افتخار بهتر از شرمنده کردن پدرته پس ..
لیسا نتونست جلوی خودشو بگیره و با بستن چشماش داد زد : نههههههه بجاش منو بکشید سرورم ..
این حرفش باعث شد که امپراطور دقیقا مثل خوابش به سمتش بره و بجای کشتن دخترش، تنها دشمنش یعنی لیسا رو به جزای کارهاش برسونه .
جنی با جیغ و داد کشیدن سعی در رها کردن خودش
از دست سربازهایی که محکم گرفته بودنش؛ داشت .لیسا که نمیخواست شاهد دیدن همون صحنه مرگ عشقش اونم جلوی چشماش باشه همین که امپراطور بهش نزدیک شد بجای پذیرفتن سرنوشتشون سریع با حرکتی شمشیر رو از دستش گرفت .
اینبار لیسا شمشیر رو سمتش گرفته بود و همینجوری که پادشاه رو گروگان گرفته بود تا جلوی حمله سرباز
و فرمانده ها رو بگیره آروم رفت سمت جنی و با اشاره بهش فهموند که پشت سرش پناه بگیره .جنی هم پشت سرش ایستاده بود و همزمان همراه
لیسا قدم هاشو به عقب برداشت .پادشاه : این اقدامت باعث سرنگونی خودت و دخترم میشه مراقب قدم هایی که بر میداری باش وگرنه هر دوتون با پای خودتون میوفتید توی تله ..
لیسا توجهی به حرفای امپراطور نکرد و وقتی به قدر کافی از اون آدمای اطراف امپراطور دور شده بودن دست جنی رو محکم گرفت و همونجا هر دوشون تا جون داشتن دوییدن و از اونجا دور شدن .
ولی جنی دیگه نتونست دووم بیاره و روی زمین
افتاد و بخاطر خونریزی نفس هاش سنگین و در آخر
چشماش رو به آرومی بست .لیسا اینبار بجای گریه کردن سریع گوشه ای از هانبوکش رو پاره کرد و باهاش جلوی خونریزی
جنی رو گرفت و با بلند کردنش از روی زمین قدم
های بلندی رو به همون مکان امنش برداشت و خواست ببرتش پیش طبیب هان که متوجه حضور فرمانده های سلطنتی شد و منصرف شد .یه گوشه خودشو پنهون کرد و همونجا با گذاشتن انگشتش روی مچ دست جنی به صدای نبضش که
انگار ضعیف شده بود گوش داد * دووم بیار بانوی
من الان میرسونمتون به مکان امن .. *دوباره جنی رو بلند کرد و خواست از اونجا دور بشه ولی با همون مردی که چشم دیدنشو نداشت روبه رو شد و بخاطرش با لحن تقریبا جدی گفت : تو اینجا چیکار میکنی ؟! ..
مرد دستشو که جای زخمش هنوز روی دستش مونده بود رو بهش نشون داد و گفت : احیانا بخاطر یادگاری که روی دستم جا گذاشتید نیست !!؟ ..
لیسا خواست جوابشو بده که با شنیدن صدای جنی سریع توجهشو بهش داد و با گذاشتنش روی زمین و خیره شدن توی چشماش گفت : بانوی من حالتون خوبه ؟! ..
مردی که پیششون بود با شنیدن " بانوی من " با تعجب گفت : بانوی من !!؟ ..
_________________________________________
سلام عزیزای دلم بنظرتون ورود این پسر به زندگیشون نشونه خوبیه ؟!
STAI LEGGENDO
She is my girlfriend 🦋
Narrativa Storicaفیکشن : اون دوست دخترمه پایان یافته 🦋 ژانر : عاشقانه؛ تاریخی؛ غمگین کاپل : جنلیسا خلاصه : خانواده و اتفاقاتی که بین اعضای خانواده پادشاهی داخل قصر میوفته و عشقی که از اولشم برای همه شوکه کننده بود بیشتر همه چی رو بهم میریزه .. ولی عشق جنی به شاهزاد...