Part 23

81 9 8
                                    

لیسا با دیدن جنی که با گرفتن شمشیرش روبه پدرش میخواست جلوی اتفاقی که قرار بود بیوفته رو بگیره چند قطره اشک از چشماش سُر خورد و آروم زیرلب
لب خونی کرد : نه نباید این اتفاق بیوفته ..

جنی هنوزم بخاطر لیسا که شمشیر روی گلوش بود نگران بود و تموم تمرکزشو روی دختری که هر لحظه ممکن بود از دستش بده گذاشته بود و متوجه شخصی که پشت سرش بود نشد و ..

با یه ضربه به پشت سرش شمشیر از دستش افتاد و جنی هم روی زانوهاش افتاد و دیگه اونم هیچ قدرتی برای نجات عشقش نداشت .

لیسا که خسته بود و بخاطر از دست دادن تنها خانواده ای که براش مونده بود میترسید حرفی رو به زبون نیاورد تا حداقل بتونه جلوی اون اتفاقات رو بگیره و جون دختری که روی زانوهاش غرق خون نشسته بود رو بگیره ولی انگار این اتفاق باید می افتاد .

جنی با چشم هایی که از درد و خشم بود به پدرش
زل زده بود و باعث شد که امپراطور شمشیر رو از
روی گردن لیسا برداره و بره سمت دخترش .

شمشیر رو روی گردن دخترش که عزیزترین بود براش؛ گذاشت و گفت : مرگ با افتخار بهتر از شرمنده کردن پدرته پس ..

لیسا نتونست جلوی خودشو بگیره و با بستن چشماش داد زد : نههههههه بجاش منو بکشید سرورم ..

این حرفش باعث شد که امپراطور دقیقا مثل خوابش به سمتش بره و بجای کشتن دخترش، تنها دشمنش یعنی لیسا رو به جزای کارهاش برسونه .

جنی با جیغ و داد کشیدن سعی در رها کردن خودش
از دست سربازهایی که محکم گرفته بودنش؛ داشت .

لیسا که نمیخواست شاهد دیدن همون صحنه مرگ عشقش اونم جلوی چشماش باشه همین که امپراطور بهش نزدیک شد بجای پذیرفتن سرنوشتشون سریع با حرکتی شمشیر رو از دستش گرفت .

اینبار لیسا شمشیر رو سمتش گرفته بود و همینجوری که پادشاه رو گروگان گرفته بود تا جلوی حمله سرباز
و فرمانده ها رو بگیره آروم رفت سمت جنی و با اشاره بهش فهموند که پشت سرش پناه بگیره .

جنی هم پشت سرش ایستاده بود و همزمان همراه
لیسا قدم هاشو به عقب برداشت .

پادشاه : این اقدامت باعث سرنگونی خودت و دخترم میشه مراقب قدم هایی که بر میداری باش وگرنه هر دوتون با پای خودتون میوفتید توی تله ..

لیسا توجهی به حرفای امپراطور نکرد و وقتی به قدر کافی از اون آدمای اطراف امپراطور دور شده بودن دست جنی رو محکم گرفت و همونجا هر دوشون تا جون داشتن دوییدن و از اونجا دور شدن ‌.

ولی جنی دیگه نتونست دووم بیاره و روی زمین
افتاد و بخاطر خونریزی نفس هاش سنگین و در آخر
چشماش رو به آرومی بست .

لیسا اینبار بجای گریه کردن سریع گوشه ای از هانبوکش رو پاره کرد و باهاش جلوی خونریزی
جنی رو گرفت و با بلند کردنش از روی زمین قدم
های بلندی رو به همون مکان امنش برداشت و خواست ببرتش پیش طبیب هان که متوجه حضور فرمانده های سلطنتی شد و منصرف شد .

یه گوشه خودشو پنهون کرد و همونجا با گذاشتن انگشتش روی مچ دست جنی به صدای نبضش که
انگار ضعیف شده بود گوش داد * دووم بیار بانوی
من الان میرسونمتون به مکان امن .. *

دوباره جنی رو بلند کرد و خواست از اونجا دور بشه ولی با همون مردی که چشم دیدنشو نداشت روبه رو شد و بخاطرش با لحن تقریبا جدی گفت : تو اینجا چیکار میکنی ؟! ..

مرد دستشو که جای زخمش هنوز روی دستش مونده بود رو بهش نشون داد و گفت : احیانا بخاطر یادگاری که روی دستم جا گذاشتید نیست !!؟ ..

لیسا خواست جوابشو بده که با شنیدن صدای جنی سریع توجهشو بهش داد و با گذاشتنش روی زمین و خیره شدن توی چشماش گفت : بانوی من حالتون خوبه ؟! ..

مردی که پیششون بود با شنیدن " بانوی من " با تعجب گفت : بانوی من !!؟ ..

_________________________________________

سلام عزیزای دلم بنظرتون ورود این پسر به زندگیشون نشونه خوبیه ؟!

She is my girlfriend 🦋Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora