جنی با دیدن مردی که بهش خیره مونده بود رفت توی فکر و با تعجب گفت : چهره شما رو به یاد نمیارم !! شما ..
جونگ هی با نیم لبخندی بهش خیره شده بود و جنی وقتی با دقت بهش نگاه کرد تونست همه چی رو به یاد بیاره و اون چهره و لبخند باعث شد اونم لبخند روی لباش بشینه .
جنی : جونگ هی تو اینجا چیکار میکنی ؟ مگه تو نباید الان پیش پدرت در قصر باشی ؟!
جونگ هی با نیم لبخندی سرشو پایین انداخت و
گفت : مدتی رو تصمیم گرفتم تا هنر شمشیرزنیم رو توی گوریو به نمایش بزارم برای همین خواستم پنهانی در میان مردم عادی زندگی کنم و هر از گاهی بقیه مبارز ها رو به چالش بکشم .لیسا که بینشون مونده بود با گفتن " شما دو نفر همدیگه رو میشناسید ؟! " اونا رو وادار به جواب
دادن سئوالش کرد .جونگ هی : راستش ما ..
جنی سریع حرف جونگ هی رو با گفتن " فقط مدتی رو توی قصر باهم دوست بودیم " ادامه داد و با نگاه معنی داری که بهش انداخت اونو از به زبون آوردن حقیقت منصرف کرد .
لیسا : یعنی جونگ هی یکی از افراد نزدیک به امپراطوره ؟! پس چرا من از حضورش توی قصر اطلاعی نداشتم !!؟ ..
جنی : چون پدرم ایشون رو به کسی معرفی نکرده بودن .
لیسا روبه مردی که از نظرش خیلی اعصاب خوردکن
و مغرور بود گفت : من خیلی خوب نشناختمتون اگه حرفی زدم که ناراحتتون کرده گستاخی منو ببخشید .جونگ هی گفت : اشکالی نداره طبیعیه که آدما توی برخورد اول راجبم دچار سوتفاهم بشن ..
مکث کوتاهی بین حرفاش انداخت و با نیم لبخندی ادامه داد : هرچی نباشه یکم اخلاقم مغرورانه بنظر میرسه .
فلش بک
* جونگ هی *
امروز قرار بود همراه پدرم به ملاقات امپراطور بریم
و بصورت مخفیانه باهاش دیدار کوتاهی داشته باشیم .اما من راضی به این ملاقات نبودم و میخواستم اون مردی که قاتل خیلی از مردمم هست رو از مقامش بيرون بندازم .
همراه پدرم به نزد پادشاه رفتیم و برای احترام روی زانوهامون نشستیم و سرمون رو خم کردیم؛ نگاهم بهش سرد بود چون اون از دیدم یه قاتل خونخوار
بود اما پدرم که یکی از وزرای قصر بود بهم اجازه
عدم حضورمو نداد و به اجبار منو به نزد امپراطور آورد .وقتی سرمو بلند کردم دختری رو کنارش دیدم که حدس اولم این بود که ممکنه دخترش باشه پس با چشمایی سرد بهش زل زدم * دخترشم احتمالا مثل خودش یه مغروره قاتله !! .. *
پادشاه : خوش اومدید وزیر جونگ .
وزیر جونگ : عالیجناب دیدار باهاتون باعث افتخاره .
پادشاه نگاهشو به من که انگار هیچ علاقه ای به اومدن به نزدش نداشتم؛ داد و با لبخند کوتاهی که روی لباش نشست گفت : ولی انگار پسرتون مثل شما فکر نمیکنن !
پدرم سریع برای عذرخواهی جلوی پادشاه خم شد و گفت : عالیجناب لطفا عذر منو بپذیرید .
پادشاهی که از روی تختش بلند شد و به پدرم پوزخند زد خیلی روی اعصابم بود؛ ما از دیدش مثل برده ای بودیم که نیاز به بودن در کنارش داشتیم تا ازمون استفاده های لازم رو بکنه و بعدشم آخر سر مثل بقیه قتل هاش ما رم سرنگون کنه .
برام خیلی سخت بود که جلوش سر خم کنم اما باید فعلا نقش بازی میکردم تا پدرم رو مورد عذاب قرار نده و حرصی که از من داره رو سر پدرم خالی نکنه .
جونگ هی : گستاخی منو ببخشید عالیجناب .
و منم همراه پدرم خم شدم؛ خیلی برام سخت بود
اما باید تحملش میکردم با بلند کردن سرم نگاهم به دخترش که خیلی کِسِل به نظر میرسید؛ افتاد و با
فکری که به ذهنم رسید لبخندی بهش زدم * آره منم باید از مسیر درستش این امپراطور ظالم رو عذاب
بدم یعنی .. *جونگ هی : دخترش .
مدتی که گذشت و جنی از شدت کِسِلی به بیرون قصر رفت جونگ هی تحت نظرش گرفته بود و به محض بلند شدنش از جایگاهش و دیدنش که به حیاط قصر میره اونم پشت سرش به آرومی دنبالش راه افتاد .
ولی وقتی جنی متوجه شخصی که به دنبالش راه افتاده بود شد سریع برگشت سمتش و با دیدن جونگ هی به سمتش رفت؛ با ابروهایی بالارفته و چشمایی جدی بهش زل زد و گفت : چرا دنبالم راه افتادی ؟
جونگ هی : کی ؟! نکنه منظورت منه !!؟ ..
جنی خندش گرفت و بعد قطع شدن خندش دوباره خیلی جدی جواب داد : آره تو رو میگم ..
نگاهی به اطرافش انداخت و ادامه داد : نکنه کسی
جز ما هم اینجا حضور داره !! ..جونگ هی : دقیقا شبیه پدرتی ..
جنی با شنیدن حرفش دیگه نتونست خشمشو کنترل کنه و با گذاشتن پاش جلوی پاهاش و هل دادنش؛ پسر جلوش رو انداخت و با ایستادن بالاسرش لب زد : توام خیلی مغروری تو هیچی راجب پدرم نمیدونی پس از دید خودت قضاوتش نکن ..
حرفایی که بهش زد جونگ هی رو در سکوت غرق کرد و بجز نگاه کردن به دختری که داشت ازش دور میشد هیچ کاری نکرد و تا لحظه آخر رفتنشو نگاه کرد انگار حرفاش تا حدودی هم درست بود ولی هنوزم اون حرفا باعث نمیشد تا پادشاه رو به عنوان یه امپراطور عادل بپذیره * باید از قصر برم اینجوری دیگه لازم نیست باهاش روبه رو شم .. *
پایان فلش بک
_________________________________________
سلام قشنگا امیدوارم که این پارت هم مورد پسندتون باشه 🥰
بنظرتون جونگ هی چرا از پادشاه خشمگینه ؟ :)
VOCÊ ESTÁ LENDO
She is my girlfriend 🦋
Ficção Históricaفیکشن : اون دوست دخترمه پایان یافته 🦋 ژانر : عاشقانه؛ تاریخی؛ غمگین کاپل : جنلیسا خلاصه : خانواده و اتفاقاتی که بین اعضای خانواده پادشاهی داخل قصر میوفته و عشقی که از اولشم برای همه شوکه کننده بود بیشتر همه چی رو بهم میریزه .. ولی عشق جنی به شاهزاد...