لیسا که از نقشه برادرش بی خبر بود بخاطر درد زخم روی بازوش برگشت به اتاقش و همونجا روی زمین دراز کشید و سعی کرد افکارشو که همش اذیتش میکردن رو تحت کنترلش بگیره و فراموشش کنه ولی نمیشد .
* اگه اون لحظه اون دختر نمیومد الان دیگه اون امپراطور ظالم زنده نبود .. *
از جاش بلند شد و با عوض کردن لباس هاش خواست از اتاقش خارج بشه که با دیدن محافظ امپراطور سر جاش ایستاد * این اینجا چیکار داره ؟! *
با لبخندی از ترس لب زد : سلام قربان اتفاقی افتاده ؟!
محافظ امپراطور با چهره ای جدی جواب داد : پادشاه شما رو به حضورشون خواستن .
* نکنه فهمیده باشن !! *
لیسا همراهش به سمت ورودی اصلی قصر راه افتاد و
با ورودش به قصر و دیدن امپراطور بهش تعظیم کرد
و لب زد : سلام پدر حالتون خوبه ؟پادشاه : صدات زدم چون میخوام دو شخصی که دیشب به داخل قصر نفوذ کردن رو برام پیدا کنی .
لیسا که ترسیده بود بخاطر بروز ندادن چهره نگرانش دستاشو مشت کرد * آروم باش لیسا نزار بهت شک کنن و خونسردانه رفتار کن *
لیسا : پدر خبر دیشبو شنیدم و خیلی نگران شدم ..
پادشاه : اگه دخترم نمیومد احتمالا الان دیگه اینجا نبودم .
لیسا که بخاطر زنده بودنش عصبانی بود چهره خودشو ناراحت نشون داد و لب زد : پدر من اون آدما رو پیدا میکنم و با دستای خودم تحویلشون میدم .
لیسا اینو گفت و با خم کردن سرش از قصر اصلی خارج شد و با نگاهی که به محافظ امپراطور انداخت خیلی ریلکس از کنارش رد شد و با عجله رفت سمت اتاق سئونگ تا احضارش توسط پادشاه رو بهش خبر بده اما ..
با تعجب به برادرش که داشت همراه شاهزاده جنی قدم میزد و خیلی خوشحال بنظر میرسید نگاه کرد و آروم زیرلب گفت : اون سئونگ نیست که داره با اون دختره حرف میزنه !!؟ ولی از کی اینقدر باهم صمیمی شدن و من نفهمیدم ؟! ..
آروم مسیرشو از اونجا به سمت حموم سلطنتی تغییر داد و با پاک کردن چند قطره اشک که بخاطر دیدن این صحنه توی چشماش جمع شده بودن با عجله از اونجا دور شد و وارد حموم شد .
* ولی سئونگ چطور تونست با اون دختر صمیمی بشه و همه چی رو فراموش کنه !! *
با در آوردن هانبوکش وارد حموم شد و داخل آب گرم خودشو ریلکس کرد و برای مدتی همونجا داخل آب موند .
بعد تایم طولانی که داخل آب موند بدون اینکه متوجه حضور دختر دیگه ای بشه لخت از آب اومد بیرون و به سمت لباس هاش رفت ولی با دیدن جنی سریع خودشو دوباره پرت کرد داخل آب و با دیدن جنی که از خجالت جلوی چشماشو گرفته آروم لب زد : میتونی چشماتو باز کنی .
YOU ARE READING
She is my girlfriend 🦋
Historical Fictionفیکشن : اون دوست دخترمه پایان یافته 🦋 ژانر : عاشقانه؛ تاریخی؛ غمگین کاپل : جنلیسا خلاصه : خانواده و اتفاقاتی که بین اعضای خانواده پادشاهی داخل قصر میوفته و عشقی که از اولشم برای همه شوکه کننده بود بیشتر همه چی رو بهم میریزه .. ولی عشق جنی به شاهزاد...