Part 28

71 7 6
                                    

اون جدایی که ازش میترسیدن توی سرنوشتشون نوشته شده بود پس هر لحظه ممکن بود که اتاق
بیوفته و راهشون از هم جدا بشه .

جونگ هی که نمیخواست به خونه اش برگرده کل روز رو توی محله ای در گوریو گذروند و بعد اینکه برگشت به خونه اش دیگه اثری از جنی و لیسا نبود .

جونگ هی به آرومی وارد خونه اش شد و کاغذی که روی زمین براش گذاشته بودن رو برداشت و نوشته روشو خوند و با بعد خوندنش آهی کشید و روی زمین نشست * یعنی دوباره اونو خواهم دید ؟! .. *

یک ماه بعد

* لیسا *

لیسا با بوسیدن لبای جنی از خونه ای که بالاخره خریده بودن اومد بیرون و به طرف بازار گوریو حرکت کرد .

اونجا بخاطر مهارت شمشیرزنی عالیش مورد توجه خیلی از مردم و ثروتمندان قرار گرفته بود پس امروز رو برای اولین بار به نزد زنی که اونو برای مراسم عروسی دخترش دعوت کرده بود رفت تا شمشیرزنیش رو اونجا هم به نمایش بزاره و بابتشم سکه هایی که ارزششون خیلی زیاد بود دریافت کنه .

اونجا بخاطر مهارت شمشیرزنی عالیش مورد توجه خیلی از مردم و ثروتمندان قرار گرفته بود پس امروز رو برای اولین بار به نزد زنی که اونو برای مراسم عروسی دخترش دعوت کرده بود رفت تا شمشیرزنیش رو اونجا هم به نمایش بزاره و بابتشم سکه هایی که ارزششون خیلی زیا...

Oops! Questa immagine non segue le nostre linee guida sui contenuti. Per continuare la pubblicazione, provare a rimuoverlo o caricare un altro.

لیسا به مغازه ای که اون زن بود؛ رسید و واردش شد
و راجب شرایط جشن و بقیه تدارکاتش حرف زدن و
در نهایت هم با دست گرفتن شمشیرش خیلی جدی مهارتشو برای عموم مردمی که اونجا توی مراسم حضور داشتن؛ به نمایش گذاشت و همه رو حیرت زده کرد .

بعد تموم شدن اجرای شمشیرزنیش سکه ها رو دریافت کرد و برگشت به خونه ای که جنی منتظرش بود .

جنی مشغول شونه زدن موهاش جلوی آینه بود و با برگشتن لیسا سریع از جاش بلند شد و رفت سمتش
تا بغلش کنه .

لیسا محکم بغلش کرد و گفت : امروز میخوای چیکار کنیم ؟!

جنی مکث کوتاهی کرد و جوابی بهش نداد که لیسا کمی ازش فاصله گرفت و با لحن تقریبا متعجبی گفت : اتفاقی افتاده ؟!

جنی : راستش یه اتفاقی افتاده و من تازه خبردار شدم ..

لیسا : چه اتفاقی افتاده ؟!

جنی سرشو پایین گرفت و گفت : پدرم حالش
خوب نیست و میخواد ما برگردیم قصر تا لحظات
آخر زندگیش رو در کنار من بگذرونه .

لیسا : تصمیم تو چیه ؟ هرچی تو بگی من هم باهاش مخالفتی نمیکنم ..

جنی : فکر کنم بابام داره مجازاتی که لایقش هست رو میگذرونه برای همین سعی میکنم ناراحت نشم ولی ..

چند قطره اشک از چشمای جنی سرازیر شد و با نگاه غمگینی که به لیسا انداخت ادامه داد : ولی اونم پدرمه و من حس میکنم دارم در حقش ظلم میکنم ..

لیسا که از مردی که قاتل خیلی از مردم گوریو از جمله قاتل خانواده خودش بود خشمگین بود ولی با دیدن اشکای دختری که بخاطر اون مرد ریخته میشد بغضش گرفت و با در آغوش گرفتنش به آرومی لب زد : ششش اصلا لازم نیست ناراحت باشی اگه تو بخوای میتونیم برگردیم به قصر ..

_________________________________________

سلام زیباها این هفته بخاطر امتحاناتم از سه شنبه
تا جمعه فیکشن ها آپ نمیشن و آپ فیکشنا از شنبه دوباره شروع خواهد شد ❤️💝

She is my girlfriend 🦋Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora