فلش بک
* لیسا *
با حس سردی روی بدنم اشکام ناخودآگاه سرازیر شد و به برادرم که دقیقا کنارم زانو زده بود نگاهی انداختم و آروم کنار گوشش لب زدم : برادر صدامو می شنوی ؟!
ولی صدایی ازش شنیده نمیشد و همین باعث شد که همونجا جلوی گارد سلطنتی و امپراطور جیغ و دادم بلند بشه و سئونگ رو که داشت از سرما یخ میزد رو صدا بزنم .
لیسا : برادر چشماتو باز کن؛ تو نباید خوابت بگیره و تسلیم بشی سئونگ هققققق ..
با گرفته شدن دستام توسط سربازهای سلطنتی و کشیده شدن به روی زمین تقلا زدم و سعی کردم که
با داد زدنم و حرف زدن با تنها عضو خانواده ای که
برام مونده بود اونو بیدار کنم و نزارم که بخوابه .لیسا : سئونگ بیدار شو لطفا چشماتو باز نگه دار برادر؛ ت، تو نباید ..
منم توانی برای جنگیدن و دست و پا زدن دیگه نداشتم و همونجوری که بازوهامو گرفته بودن چشمام بسته و بیهوش شدم و وقتی چشمامو باز کردم خودمو دوباره داخل زندانی که پاهامونو با زنجیر بسته بودن؛ دیدم .
با یادآوری سئونگ که بیهوش شده بود سریع به همه زندانی ها با دقت نگاه کردم و برادرمو یه گوشه که هنوزم بیهوش بود پیدا کردم و بخاطر دیدنش توی
اون وضعیت شروع کردم به گریه کردن .وقتی چند باری صداش زدم چشماشو باز کرد و بهم
با اون چشمای خسته اش نگاه کرد .لیسا : برادر حالت خوبه ؟!
سئونگ : نونا ..
سئونگ رو بغلم گرفتم و با بغض لب زدم : هوشیار بمون برادر لطفا خودتو نباز باشه ؟
سئونگ که انگار حالش بد بود و توان حرف زدن نداشت جوابی نداد و فقط سعی در باز نگه داشتن چشماش داشت ما تنها گناهمون شباهتمون به دختر و پسری که بانوی سلطنتی از دست داده بود؛ بود و بخاطر همین حتی پدر و مادرمونم به قتل رسوندن .
وقتی صدای کلید شنیده شد همه زندانی ها به طرف میله های زندان حمله ور شدن و برای غذایی که فقط تیکه نون همراه آب بود حتی باهم دعوا و همدیگه رو زخمی کردن .
آروم به طرف آخرین تیکه نونی که ازش مونده بود رفتم و نون رو به برادرم که خیلی ضعیف شده بود دادم تا بتونه با این شرایط سخت دووم بیاره .
بخاطر خستگی همه خوابمون برد و بعد چند ساعت دوباره با شنیدن صدای کلیدی که دست زندانبان بود
از خواب بیدار شدیم و از ترس هر کدوممون یه گوشه خودمونو جمع کردیم .سربازهای سلطنتی زنجیر من و برادرمو باز کردن و به زور ما رو به جایی که مشخص نبود کجاست کشون کشون بردن حس می کردم که این دیگه آخرین نفسای من و سئونگه برای همین سعی داشتم تا خودمو از دستشون نجات بدم ولی وقتی با سرسختی داشتم باهاشون می جنگیدم صدای امپراطور همه رو سر جا میخکوب کرد .
پادشاه : دست نگه دارید ..
سربازها ازم فاصله گرفتن و به شاهی که برای من جز یه دشمن چیزی فراتر نبود تعظیم کردن .
پادشاه خندید و با اشاره اش به من ادامه داد : بزارید
با چشمای خودش مرگ تنها برادرشو ببینه ..روی صندلی سلطنتیش نشست و نظاره گر زجر کشیدن آدمای ضعیف بود و با دیدن پوزخندش با عصبانیت دستامو مشت کردم و با چشمای پر از خشمی بهش زل زدم ولی طولی نکشید چشمام بخاطر دیدن سئونگ که شمشیر روی گلوش گذاشتن و می خواستن مثل مامان بابا بکشنش؛ خیس شد .
به سمتش دوییدم و با زانو زدن جلوی امپراطور برای نجات جون تنها برادرم التماس کردم .
سرمو خم کردم و دقیقا مقابل امپراطور زانو زدم و با گریه هایی که تمومی نداشت شروع کردم به التماس برای بخشیده شدن برادرم و گذشت از گرفتن جونش .
لیسا : سرورم لطفا از جون برادرم گذشت کنید و بجاش جون منو بگیرید ..
سربازها خواستن با شمشیر سئونگ رو بکشن که با دستور پادشاه همشون متوقف شدن .
امپراطوری که با پوزخندش داشت بهم نزدیک میشد آروم مقابلم قرار گرفت و خم شد و چونه مو با دستش گرفت و گفت : این حد شباهت رو نمیفهمم ..
قدمی برداشت و ادامه داد : در عوض چی گیرم میاد
ای برده ؟! ..* یعنی چی ازمون میخواد !! *
سرمو بلند کردم و با گفتن " میتونید به وسیله ما جنایت هاتونو مخفی کنید " دوباره سرمو خم کردم
و با فکر اینکه قراره دیگه بمیرم چشمامو بستم و
منتظر قطع شدن سرم بودم که صدای خنده های امپراطور باعث شد سرمو بلند کنم و به مردی که
از حرص و طمع بخاطر کشتن مردم بی گناه داشت
با صدای بلندی میخندید نگاه کنم انگار از پیشنهادم خوشش اومده بود .پادشاه : خوشم اومد ..
دوباره برگشت و روی صندلی سلطنتی نشست و ادامه داد : از فردا تو و برادرت توی جایگاه پسر و دختری که از دست دادم قرار میگیرید ..
همه از حرفای امپراطور متعجب شده بودن و باورشون نمیشد که همچین دستوری رو برای دو برده ای که فقط بخاطر شباهت چهره اشون به فرزندان پادشاه داشتن شکنجه میشدن؛ رو نداشتن ولی اینا همش یه فرصت برای لیسا و سئونگ بود تا انتقام خون خانواده اشونو بگیرن و لیسا با لبخندی که روی لباش بود به این فرصتی که براشون فراهم شده بود فکر کرد * جوری باید عذاب بکشی که این لحظات سخت رو برات یادآوری کنم و با بی رحم ترین روشی که میشه جونتو ازت بگیرم *
پایان فلش بک
لیسا که با برادرش بود با دیدن جنی که داره بهشون نزدیک میشه سریع اشکاشو پاک کرد و از اونجا رفت
تا با دختری که پدرش قاتل خانواده اشه روبه رو نشه
و بیشتر از این گذشته تلخش براش یادآوری نشه .جنی که از رفتارهای لیسا متعجب بود با نگاهی که به سئونگ انداخت لب زد : چرا رفت ؟!
سئونگ : تا جایی که من شنیدم هر دوتون خیلی عاشق دیدن همدیگه نیستید بانوی من ..
جنی که نمیخواست جلوی شاهزاده خودشو دشمن خواهرش اعلام کنی آروم لبخندی روی لباش نشست
و گفت : ولی اونقدرام باهم مشکل نداریم شاهزاده ._________________________________________
سلام نظرتون راجب لیسا و سئونگ چیه ؟ :)
YOU ARE READING
She is my girlfriend 🦋
Historical Fictionفیکشن : اون دوست دخترمه پایان یافته 🦋 ژانر : عاشقانه؛ تاریخی؛ غمگین کاپل : جنلیسا خلاصه : خانواده و اتفاقاتی که بین اعضای خانواده پادشاهی داخل قصر میوفته و عشقی که از اولشم برای همه شوکه کننده بود بیشتر همه چی رو بهم میریزه .. ولی عشق جنی به شاهزاد...