جنی بدون هیچ جوابی ازش فاصله گرفت و با چشمایی خیس گفت : نه این امکان نداره؛ اون رویاهاش واقعی نبودن ..
لیسا از روی تخت بیمارستان بلند شد و خواست به جنی نزدیک بشه که جنی با قرار دادن دستاش روی شونه هاش و هُل دادنش برای دور نگه داشتن لیسا از خودش مانعش شد برای همین لیسا با گفتن " باشه بهت نزدیک نمیشم فقط بزار واقعیت رو بهت بگم باشه ؟! " جنی رو راجب حرفایی که ممکن بود رویاهایی که سال های توی افکارش پلی میشد؛ کنجکاو کرد و با تکون دادن سرش موافقت کرد و گذاشت که لیسا حرفای دلشو بگه و اونم فقط گوش بده .
برای همین لیسا هم دیگه دست از فرار برداشت و با واقعیتی که قرار بود اتفاق بیوفته خواست روبه رو
بشه و جلوی اون اتفاق رو بگیره پس با نفس عمیقی
که کشید به دختری که منتظر شنیدن حرفاش بود نگاه کرد و شروع کرد به گفتن داستان و اتفاق هایی که خودش شخصا تجربه کرده و ..بعد اینکه جنی همه داستانشونو از زبون لیسا شنید چند قطره اشک از چشماش سرازیر شد و با در آغوش گرفتن لیسا گفت : پس اون رویاها واقعیت داشتن و فقط یه رویا نبودن !! ..
ازش کمی فاصله گرفت و با لبخندی از غم ادامه داد : خوشحالم که بهم برگشتیم .
لیسا دستاشو روی صورت جنی گذاشت و گفت : من نجاتت میدم جنی پس فقط بهم اعتماد کن باشه ؟!
جنی سرشو تکون داد و جواب داد : من بهت اعتماد دارم ..
اما حرفاش هنوزم ته دلش براش جای باور نبود و فکر میکرد که اتفاقی نخواهد افتاد و بعد گذشت یه هفته دوباره بدون اینکه لیسا رو که پلیس بود و میدونست که اگه بفهمه جلوشو میگیره؛ پیچوند و پنهونی برای باندی که براش کار میکرد همچنان مواد جابجا و به افراد ثروتمند تحویل میداد .
وقتی شب رو یواشکی جوریکه لیسا نفهمه برگشت خونه به آرومی رفت سمت آشپزخونه و با برداشتن شیشه سوجوی داخل یخچال شب رو با مست شدن همونجا خوابش برد و متوجه بیهوش شدنش همونجا داخل آشپزخونه نشد و خوابش برد .
لیسا وقتی گوشیش زنگ خورد با چشمایی نیمه باز نگاهی به ساعت گوشیش انداخت و بدنشو کش داد
و از روی تخت بلند شد ولی با ندیدن جنی روی تخت نگران شد و خواست صداش بزنه که چشمش بهش افتاد و با تعجب زیرلب گفت : چرا اینجا خوابیده ؟!رفت سمتش و بغلش کرد و اونو روی تخت داخل اتاق برد و پتو رو روش کشید و برگشت به ایستگاه پلیس؛ این هفته ای که سپری کرده بود تقریبا با دنیایی که واردش شده بود کنار اومده بود و همینطور سِمتی که توی این دنیا داشت رو با افتادن به دنبال خلافکاران و آدمای بد فهمیده بود و تبدیل به دختری سرد و جنگجو شده بود .
وقتی با جی هون برخورد کرد سلامی داد و از کنارش رد شد که جی هون با گفتن " میبینم دوباره به همون آدم سرد و خشن تبدیل شدی !! " باعث شد که سرجاش وایسته و نگاهی بهش بندازه .
YOU ARE READING
She is my girlfriend 🦋
Historical Fictionفیکشن : اون دوست دخترمه پایان یافته 🦋 ژانر : عاشقانه؛ تاریخی؛ غمگین کاپل : جنلیسا خلاصه : خانواده و اتفاقاتی که بین اعضای خانواده پادشاهی داخل قصر میوفته و عشقی که از اولشم برای همه شوکه کننده بود بیشتر همه چی رو بهم میریزه .. ولی عشق جنی به شاهزاد...