لیسا از حضور دختر امپراطور شوکه شده بود و با چهره ای نگران سعی کرد خودشو عقب بکشه چون
اگه باهاش می جنگید احتمال شناسایی شدنش توسط دختری که اونو شکست داده بود خیلی زیاد بود برای همین سعی کرد بدون شمشیر از اتاق همراه برادرش فرار کنه .جنی که نقاب دختر سیاه پوش رو دید و نمیدونست چجوری اون نقاب رو از روی صورتش برداره به چشم های دختر جلوش نگاه کرد ولی انگار اون چشما رو جایی دیده بود و حس عجیبی رو بهش میداد * اون چشما رو کجا دیدم ؟! *
وقتی جنی حواسش نبود و غرق چشمای فریبنده دختر روبه روش شده بود دختره با یه چرخش اونو به اون طرف اتاق هل داد و خودشم فرار کرد .
جنی امپراطور رو که ترسیده بود نتونست تنها بزاره
و آروم لب زد : پدر حالتون خوبه ؟!پادشاه : دخترم اگه نیومده بودی دیگه زنده نبودم ..
جنی به امپراطور کمک کرد تا روی تختش بشینه و لب زد : پدر من میرم دنبالشون تا پیداشون کنم .
پادشاه : دخترم مراقب باش آسیب نبینی .
جنی لبخندی بهش زد و گفت : پدر همینجا بمونید من زود برمیگردم .
جنی از اتاق پادشاه خارج شد و با دوییدن به حیاط سلطنتی نگاه مختصری به فضای تاریک ولی خلوت بیرون انداخت و با دیدن سایه نفری که انگار داشت
از دیوارهای سلطنتی بالا میرفت سریع دویید سمتش
و با شمشیرش زخمیش کرد و نذاشت که فرار کنه .لیسا که زخمی شده بود و جنی هم بالاسرش ایستاده بود نگاهی به اطرافش انداخت تا سنگی برای احتیاط پیدا کنه و با زخمی کردن دختر بالاسرش اونم از دیوار بالا بره و همراه برادرش فرار کنن تا گیر نیوفتن .
جنی شمشیرشو روی گلوی دختری که با پارچه صورتشو پوشونده بود و فقط چشماش مشخص
بود؛ گذاشت و با عصبانیت لب زد : تو کی هستی ؟!خواست با شمشیر پارچه روی صورت دختر رو بکنه که با پاشیده شدن خاک روی صورتش شمشیر از دستش افتاد و با دستاش جلوی چشماشو که بخاطر خاکی که روی صورتش پاشیده شده بود میسوخت رو گرفت و لیسا هم از این فرصت استفاده کرد و با وجود زخم روی شونه اش از دیوار بالا رفت و پرید اونطرف دیوار قصر .
سئونگ با نگرانی حال خواهرشو پرسید ولی لیسا بدون اینکه حرفی بزنه سریع به برادرش فهموند که تا گیر نیوفتادن فرار کنن و از قصر دور بشن .
وقتی لیسا به همراه سئونگ بالاخره فرار کردن و به اندازه کافی از قصر دور شده بودن هردوشون ایستادن و به نفس نفس افتادن .
لیسا بخاطر خونی که ازش میرفت ضعیف شده بود
و خواست قدمی برداره که سرش گیج رفت و بیهوش
شد و همینم سئونگ رو نگران کرد و با نگرانی خواهرشو صدا میزد .
VOCÊ ESTÁ LENDO
She is my girlfriend 🦋
Ficção Históricaفیکشن : اون دوست دخترمه پایان یافته 🦋 ژانر : عاشقانه؛ تاریخی؛ غمگین کاپل : جنلیسا خلاصه : خانواده و اتفاقاتی که بین اعضای خانواده پادشاهی داخل قصر میوفته و عشقی که از اولشم برای همه شوکه کننده بود بیشتر همه چی رو بهم میریزه .. ولی عشق جنی به شاهزاد...