اما اون از دردهای لیسا خبر نداشت و فکر میکرد که اون حالش خوبه درحالیکه خوب نبود و به جای بروز دادن عذاب و دردهای چند ساله اش همه رو درونش حبس کرده بود تا کسی متوجهش نشه .
جنی دختر بیهوش توی آغوششو بلند کرد و خواست ببرتش پیش طبیب سلطنتی ولی با فکر اینکه پدرش بهش این اجازه رو نمیده پشیمون شد .
داخل بازار درحالیکه لیسا رو بغل کرده بود از مردم کمک میخواست؛ خیلی اتفاقی رفت پیش پیرمردی
و ازش کمک خواست .هون طبیبی که قبلا هم لیسا رو درمان کرده بود با دیدن لیسا که چشماش بسته بود سریع دویید سمتش
و با چک کردن ضربان قلبش نگاهشو به جنی داد و گفت : ببرش داخل اتاق؛ من زود میام برای درمانش ..جنی سریع رفت سمت اتاق و آروم لیسا رو روی زمین خوابوند و با نگاهی که به لیسا انداخت چند قطره اشک بخاطر دیدنش توی همچین وضعیتی از چشماش روی صورت لیسا چکید؛ انگار دیدنش در حال درد کشیدن براش خیلی سخت بود و نمیتونست تحملش کنه .
هون وارد اتاق شد و شروع کرد به چک کردن علائم حیاتی لیسا و دلیل از هوش رفتنش ولی ..
ضربان قلب ضعیفش دلیل خاصی داشت و برای اینکه دختری که با نگرانی بهش نگاه میکرد رو نگران نکنه ازش خواست که بیرون اتاق منتظر بمونه .
جنی که متوجه دلیل بیرون رفتنش نشده بود سرشو پایین انداخت و با نگاه آخری که به دختر درون قلبش انداخت اتاق رو با لبخند تلخی ترک کرد .
~~~~~~~~~~~~~
* لیسا *
ولی اون رفت و دقیقا جلوی چشمم خودشو کشت و بجای دیدن مرگ من ترجیح داد خودش بمیره و من
رو نجات بده .با دست و پا خودمو به دختری که غرق خون شده بود رسوندم و بغلش گرفتم؛ اونم مثل خانواده ام منو توی این سرزمینی که با خاطراتش پر شده بود تنها گذاشت این برام قابل هضم نبود پس منم باید میرفتم پیشش .
از روی زمین بلند شدم و با ایستادن روی پاهام
به سمت یکی از سربازها رفتم و شمشیرشو ازش
گرفتم و خواستم جلوی امپراطور همون لحظه اونو
به خواسته اش یعنی مرگ خودم جلوی چشماش؛ برسونم که با تیری که به سمتش پرتاب شد روی تخت سلطنتیش جونشو از دست داد و مرد .با مرگش حیاط قصر آشوب به پا شد و تموم سربازها و مقام های بالاتر بخاطر شلیک تیر و مرگ پادشاه گوریو ترسیده بودن و پا به فرار گذاشتن .
خیلی عجیب بود همه بعد مرگش حتی به سمتش قدمی هم برنداشتن و به فکر نجات جون خودشون بودن و اون تنهایی روی اون تختش مرد .
دوباره خم شدم و دختری که تنها دلیل زندگیم بود رو در آغوش گرفتم و از روی زمین بلندش کردم و قصر
رو با تموم سختی هاش و خاطراتش ترک کردم انگار منم میخواستم برم پیشش اما باید برای مرگ انتظار می کشیدم تا زودتر بتونم دوباره ملاقاتش کنم و اینبار برعکس این سرنوشت تلخ یه سرنوشت زیباتری توی زندگیمون رقم بخوره .
YOU ARE READING
She is my girlfriend 🦋
Historical Fictionفیکشن : اون دوست دخترمه پایان یافته 🦋 ژانر : عاشقانه؛ تاریخی؛ غمگین کاپل : جنلیسا خلاصه : خانواده و اتفاقاتی که بین اعضای خانواده پادشاهی داخل قصر میوفته و عشقی که از اولشم برای همه شوکه کننده بود بیشتر همه چی رو بهم میریزه .. ولی عشق جنی به شاهزاد...