Part 20

94 7 6
                                    

اما اون از دردهای لیسا خبر نداشت و فکر میکرد که اون حالش خوبه درحالیکه خوب نبود و به جای بروز دادن عذاب و دردهای چند ساله اش همه رو درونش حبس کرده بود تا کسی متوجهش نشه .

جنی دختر بیهوش توی آغوششو بلند کرد و خواست ببرتش پیش طبیب سلطنتی ولی با فکر اینکه پدرش بهش این اجازه رو نمیده پشیمون شد .

داخل بازار درحالیکه لیسا رو بغل کرده بود از مردم کمک میخواست؛ خیلی اتفاقی رفت پیش پیرمردی
و ازش کمک خواست .

هون طبیبی که قبلا هم لیسا رو درمان کرده بود با دیدن لیسا که چشماش بسته بود سریع دویید سمتش
و با چک کردن ضربان قلبش نگاهشو به جنی داد و گفت : ببرش داخل اتاق؛ من زود میام برای درمانش ..

جنی سریع رفت سمت اتاق و آروم لیسا رو روی زمین خوابوند و با نگاهی که به لیسا انداخت چند قطره اشک بخاطر دیدنش توی همچین وضعیتی از چشماش روی صورت لیسا چکید؛ انگار دیدنش در حال درد کشیدن براش خیلی سخت بود و نمیتونست تحملش کنه .

هون وارد اتاق شد و شروع کرد به چک کردن علائم حیاتی لیسا و دلیل از هوش رفتنش ولی ..

ضربان قلب ضعیفش دلیل خاصی داشت و برای اینکه دختری که با نگرانی بهش نگاه میکرد رو نگران نکنه ازش خواست که بیرون اتاق منتظر بمونه .

جنی که متوجه دلیل بیرون رفتنش نشده بود سرشو پایین انداخت و با نگاه آخری که به دختر درون قلبش انداخت اتاق رو با لبخند تلخی ترک کرد .

~~~~~~~~~~~~~

* لیسا *

ولی اون رفت و دقیقا جلوی چشمم خودشو کشت و بجای دیدن مرگ من ترجیح داد خودش بمیره و من
رو نجات بده .

با دست و پا خودمو به دختری که غرق خون شده بود رسوندم و بغلش گرفتم؛ اونم مثل خانواده ام منو توی این سرزمینی که با خاطراتش پر شده بود تنها گذاشت این برام قابل هضم نبود پس منم باید میرفتم پیشش .

از روی زمین بلند شدم و با ایستادن روی پاهام
به سمت یکی از سربازها رفتم و شمشیرشو ازش
گرفتم و خواستم جلوی امپراطور همون لحظه اونو
به خواسته اش یعنی مرگ خودم جلوی چشماش؛ برسونم که با تیری که به سمتش پرتاب شد روی تخت سلطنتیش جونشو از دست داد و مرد .

با مرگش حیاط قصر آشوب به پا شد و تموم سربازها و مقام های بالاتر بخاطر شلیک تیر و مرگ پادشاه گوریو ترسیده بودن و پا به فرار گذاشتن .

خیلی عجیب بود همه بعد مرگش حتی به سمتش قدمی هم برنداشتن و به فکر نجات جون خودشون بودن و اون تنهایی روی اون تختش مرد .

دوباره خم شدم و دختری که تنها دلیل زندگیم بود رو در آغوش گرفتم و از روی زمین بلندش کردم و قصر
رو با تموم سختی هاش و خاطراتش ترک کردم انگار منم میخواستم برم پیشش اما باید برای مرگ انتظار می کشیدم تا زودتر بتونم دوباره ملاقاتش کنم و اینبار برعکس این سرنوشت تلخ یه سرنوشت زیباتری توی زندگیمون رقم بخوره .

She is my girlfriend 🦋Where stories live. Discover now