Part 13

84 13 1
                                    

و با بلند شدن از جاش برای اینکه بتونه بدون اینکه جنی رو بیدار کنه راحت نفس بکشه به بیرون اتاق
رفت و همونجا به آسمون پرستاره ای که حس آرامش بهش میداد خیره شد * الان سئونگ هم به یه ستاره تبدیل شده *

لیسا با فکر کردن راجب خوابی که دیده بود با تعجب به دستاش که میلرزید نگاهی انداخت و لب زد : من نباید باعث مرگش بشم .

صبح

* جنی *

جنی با باز کردن چشماش نگاهی به اطرافش انداخت
و با ندیدن دختری که شب کنارش خوابیده بود با نگرانی از جاش بلند شد و دویید به حیاط قصر و خواست صداش بزنه که چشمش به لیسا که داشت تمرین میکرد؛ افتاد .

لیسا متوجه نگاه های جنی روی خودش شد و با دیدنش لبخندی بهش زد و همون لحظه بود که ..

دختری که داشت به سمتش میومد باعث به دام افتادن قلبش شد و با تعجب دستشو روی قلبش که برای لیسا میزد گذاشت و آروم زیر لب ‌گفت : آروم بگیر لطفا ..

لیسا با شمشیرش روبه روش قرار گرفت و جنی تسخیر زیبایی دختری که توی یه روز رفتارش باهاش کاملا تغییر کرده بود؛ شد و چشماشو نمیتونست ازش برداره .

لیسا : بخاطر سر و صدای بیرون اتاق بیدار شدید بانوی من ؟! من ..

جنی بالافاصله جواب داد : نه اصلا اینطور نیست شاهزاده لیسا راستش ..

لیسا با چشمای متعجبی به چشماش خیره مونده بود برای همین جنی نمیتونست بخاطر ارتباط چشمی حرفی که می خواست رو سر زبون بیاره و با گفتن " چیزی نیست " خواست از پیشش بره که با گرفته شدن مچ دستش توسط دختری که منتظر جوابی ازش بود دوباره نگاهشو بهش داد .

لیسا : بانوی من چیزی می‌ خواستید بهم بگید ؟! ..

* میدونم که حالش خوب نیست و از قصد خودشو مثل سابق نشون میده تا دل من نشکنه .. *

جنی : واقعا حالتون خوبه ؟! ..

لیسا بعد شنیدن جمله جنی برای چند ثانیه مکث
کرد و با فکر اتفاقی که دیشب افتاده بود لبخند
روی لباش محو شد و با نگاه معناداری که به دختر
روبه روش انداخت آروم جواب داد : مجبورم خوب باشم چون با هر اشکی که میریزم باعث خوشحالی
اون آدمایی که باعث مرگ خانواده ام شدن؛ میشم ..

جنی دست لیسا رو گرفت و گفت : پس میتونید از من به عنوان یه طعمه استفاده کنید تا اون آدما رو به دام بندازید ..

لیسا : ولی شما ممکنه آسیب ببینید !! ..

جنی لبخند غمگینی روی لباش نشست و گفت : وقتی شاهزاده سئونگ بخاطر محافظت از من توی بغلم مرد من به خودم قول دادم که منم ..

با چشمایی تقریبا خیس به لیسا نگاه کرد و ادامه داد : از تنها خانواده ای که داشت محافظت کنم .

لیسا چون کسی جز برادرش به فکر محافظت ازش
نبود با شنیدن حرفای جنی حس عجیبی بهش دست داد و با بغضی که نمی خواست دوباره باعث ضعیف نشون دادنش بشه به چشمای تنها فرزند دشمنش نگاه کرد و لبخندی روی لباش نشست .

آروم سرشو روی شونه اش گذاشت و لب زد : هیچوقت همچین قولی رو از کسی جز سئونگ نشنیدم شما اولین کسی هستید که میخواد ازم محافظت کنه .

جنی بخاطر لیسا لبخندی روی لباش ظاهر شد و گفت : پس همونطور که بهتون قول دادم بهتون وفادار میمونم و تا آخرین نفسی که برام مونده ازتون محافظت میکنم شاهزاده من .

یک سال بعد

جنی درحالیکه دست دختر کناریش رو گرفته بود جلوی امپراطور ایستاد و با نگاهی که بهش انداخت دوباره به پدرش که روی تخت سلطنتیش نشسته بود نگاه کرد و گفت : پدر من دختری که کنارمه رو دوست دارم و اومدم بهتون رابطه ام رو اطلاع بدم ..

پادشاه با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت : داری چی میگی دخترم ؟! ..

و با تُن صدای بلندی ادامه داد : تو باید با یه پسر از خاندان نزدیک به سلطنت ازدواج کنی نه با همجنس خودت !!

جنی : ما همدیگه رو دوست داریم پدر .

پادشاه با دستور دادن به سربازهاش هر دوشون رو محاصره کردن و گفت : دخترم رو به اقامتگاهش برگردونید و اون دختر رو هم به زندان سلطنتی ببرید .

سربازهایی که برای اطاعت از دستور امپراطور اونا رو محاصره کرده بودن بهشون نزدیک شدن و با دور کردن دو دختری که نمیخواستن دست همدیگه رو ول کنن اونا رو از هم جدا و به زور هر کدوم رو به مسیری که از هم فاصله می گرفتن؛ بردن .

با وجود اشکایی که بخاطر هم میریختن اونا رو از هم جدا کردن و پادشاه که نمیخواست این رسوایی جایی درز کنه به ندیمه ای که برای دخترش خدمت می کرد سپرد تا جنی رو برای ازدواج با شاهزاده ای از خاندان نزدیک به سلطنت آماده کنه .

لیسا که داشت برای نرفتن به سلول سرد زندان سلطنتی دست و پا میزد رو به زور پرت کردن داخل سلول و بازم داخل زندانی که باعث یادآوری خیلی از خاطرات تلخ زندگیش بود اسیر شد * لعنتی نباید نقشه مون اینجوری پیش میرفت .. *

_________________________________________

سلام عزیزای دلم این پارت چطور بود ؟
یعنی سرنوشتشون چی میشه ؟! :)

She is my girlfriend 🦋Where stories live. Discover now