جنی که از پدرش خیلی عصبانی بود نگاه خشمگینشو بهش داد و همونجا جواب داد : چون خواستم خودم شخصا خود واقعیتو ببینم و اون نقابتو بردارم .
پدرش که نمیخواست دیگه بیشتر از این حرفای
دختری که بهش پشت کرده بود رو بشنوه با اشاره دست به سربازهاش دستور دستگیری تنها دخترشو
داد و خودشم نظاره گر بود .جنی خواست مقاومت کنه که با گرفته شدن دستاش توسط لشکری از سربازهای سلطنتی از اونجا کشیده
شد و به زور به سمت زندان سلطنتی بردنش .جنی رو با چشمایی خیس از اونجا به زندان بردن؛ پدرش در این حد ظالم بود که به دختر خودشم
رحم نمیکرد و فرمان دستگیریشو به سربازهاش
داد .جنی رو به داخل سلولی تاریک و سرد هل دادن و با افتادن روی زمین خواست به سمت زندانبانی که داشت درو قفل میکرد بره که با بسته شدن در جز حس خشم و درموندگی کاری ازش بر نیومد و همونجا جلوی در روی زمین نشست و به اعماق افکارش برده شد .
* من چجوری از این حس گناهی که درونمه خلاص
شم هوم ؟! پدر تو کی اینقدر بی رحم شدی که من
ازش خبر نداشتم !! *از اونطرف لیسا که از اتفاقاتی که برای عشقش افتاده بود خبر نداشت با کلی فکر که بخاطر رفتار عجیب جنی درون ذهنش مرور میشد برگشت به خونه و همونجا از خستگی نتونست بیدار بمونه و خوابش
برد ولی ..بعد گذشت چند ساعت با چشمایی پر از اشک از خواب بیدار شد .
همونجوری به گوشه ای که نقطه تاریک خونه بود زل زد و بخاطر خوابی که بازم جنی توی خوابش میمرد چشم هاش خیس شد * نمیخوام از دستت بدم بانوی من پس نمیزارم کسی بهت آسیب برسونه .. *
با کف دستاش چشماشو پاک کرد و از جاش بلند شد و به سمت درِ خونه حرکت کرد ولی با دیدن سایه افرادی که انگار اطراف خونه اش؛ خودشونو مخفی کرده بودن سریع درو بست و برگشت به داخل خونه .
نگاهی به اطرافش انداخت و با برداشتن شمشیرش همونجا خودشو برای ورود افراد ناشناسی که مشخص نبود این موقع شب به چه قصدی دور و بر خونه اش مخفی شده بودن آماده کرد * اینا چرا اطراف خونه ام پنهون شدن !!؟؟ *
با شکسته شدن درِ خونه شمشیرشو بیرون کشید و خواست جلوی افرادی که وارد خونه اش شدن رو
بگیره اما تعدادشون زیاد بود و با برخورد شمشیرش
با یکی از شمشیرهای سربازهای سلطنتی شمشیرش روی زمین افتاد و بدون سلاح روبه روشون قرار گرفت؛ خواست فرار کنه ولی توسط همون افراد گرفته و در نهایت اونم مثل جنی دستگیر کردن و بجای زندان به نزد امپراطوری که گوریو رو جهنم کرده بود؛ بردن و با بی احترامی اونو پرت کردن و سرشو جلوش خم کردن تا نتونه نسبت به پادشاه مملکت بی احترامی کنه .پادشاه با بلند شدن از روی تختش چند قدمی رو اطرافش برداشت و با ایستادن با پوزخندی لب زد : میبینم که خیلی زود جلوم به زانو در اومدی ..
لیسا جوابی نداد که باعث شد پادشاه با حس قدرتی که بهش دست داده بود به خودش اجازه بی احترامی و تحقیر لیسا رو بده و همونجا با لگدی که بهش زد اونو روی زمین خوابوند و با هجوم بردن به سمتش شروع کرد به لگد زدن به دختری که با از بین بردن خانواده اش زندگی خودشو نابود کرد .
و کاری جز خالی کردن خودش روی همون دختر از دستش برنمیومد پس تا تونست عصبانیتشو با لگد
زدن بهش خالی کرد .لیسا دوباره روی زانوهاش نشست و با بلند کردن سرش نگاه سردی بهش انداخت و با لبخندی که بوی خون میداد بهش زل زد و بیشتر باعث عصبانیت پادشاهی که بخاطر پشت کردن به دختر خودش ناراحت بود؛ شد .
همونجا شمشیر یکی از سربازهای اطرافشو بیرون کشید و روی گردن دختری که هنوزم با اون چشماش بهش زل زده بود؛ گذاشت و گفت : تو باعث شدی که تنها دختر عزیزمو از دست بدم پس بمیرررررر ..
خواست گردنشو بزنه که با جیغ جنی از کارش دست برداشت و سرشو برگردوند و با دیدن جنی که غرق خون بود و شمشیرشم به طرفش گرفته بود آروم گفت : دخترم !! ..
_________________________________________
سلام قشنگا پارت بعدی مربوط به خواب های لیسائه :))
این پارت چطور بود ؟ 🫠
BINABASA MO ANG
She is my girlfriend 🦋
Historical Fictionفیکشن : اون دوست دخترمه پایان یافته 🦋 ژانر : عاشقانه؛ تاریخی؛ غمگین کاپل : جنلیسا خلاصه : خانواده و اتفاقاتی که بین اعضای خانواده پادشاهی داخل قصر میوفته و عشقی که از اولشم برای همه شوکه کننده بود بیشتر همه چی رو بهم میریزه .. ولی عشق جنی به شاهزاد...