دیدن این صحنه چون براش غیرقابل باور بود اونو دوباره به قصر برد و با دیدن جونگ هی که روبه
روش ایستاده از ترس قدم هاشو به عقب برداشت
و با فاصله گرفتن ازش اون پسر رو از تغییر یهویی رفتارش متعجب کرد .جونگ هی : لیسا حالت خوبه ؟! میشه ..
جونگ هی خواست دستشو بگیره که لیسا با ترس داد زد تا ازش فاصله بگیره و جونگ هی رو از خودش دور نگه داشت؛ لیسا که نمیتونست دلیل سفرش به اون مکان رو بفهمه با بغضی که به زور نگهش داشته بود رفت سمت اتاق امپراطوری ولی ..
با نگاهی که به اتاق انداخت متوجه تغییری که درونش به وجود اومده بود شد؛ این اتاق بعد مرگ امپراطور هنوزم سرد و بی روح بود و نمیتونست مسئولیت هایی که بهش واگذار شده بود رو تحمل کنه؛ دور از توانش بود و نمیتونست از پسش بر بیاد اما الان جنی اذیتش میکرد و از اینکه دلیل مرگ جنی مربوط به خودشه می ترسید * الان من چیکار کنم !!؟؟؟ من نمیخوام جنی رو از دست بدم ولی .. *
چند قطره اشکی که چشماشو خیس کرده بود رو با دستاش پاک کرد و گفت : ولی چرا با وجود فاصله گرفتن ازش بازم اونو میکشم !!؟ من ..
لیسا : من فقط میخوام نجاتش بدم پس چرا این عذاب تموم نمیشه !! و چرا مجبور میشم بکشمش ؟!
جونگ هی مدتی رو همونجا داخل حیاط جلوی ورودی قصر ایستاد تا شاید لیسا رو ببینه و باهاش حرف بزنه ولی اون نیومد بیرون و مجبور شد که اون مکان رو ترک کنه؛ وقتی به دلیلی که ممکن بود لیسا رو آشفته کرده باشه فکر کرد یاد جنی که لیسا اونو از خودش دور کرد افتاد و چند لحظه ای رو ایستاد * یعنی بخاطر بانو جنی همیشه نگرانه !؟ *
جونگ هی : کاش همون روز درخواستشو رد میکردم .
فلش بک
* جونگ هی *
به دختری که ازش میخواست باهاش ازدواج کنه با چشمایی متعجب خیره شده بود و هیچ کلمه ای رو نمیتونست بخاطر درخواستی که لیسا یهویی ازش پرسید به زبون بیاره .
جونگ هی : ولی بانو لیسا؛ شما که ..
لیسا که انگار چیزی داشت اذیتش میکرد چشمای نمناکشو با کف دستش پاک کرد و سرشو پایین انداخت و گفت : اون دختر نمیتونه کنار من خوشبخت زندگی کنه پس ..
* پس بهتره ازم متنفر بشه تا اینکه جونش بخاطر من به خطر بیوفته .. *
نگاهشو به جونگ هی داد و با لحنی مطمئن ادامه داد : تصمیم درست اینه که با شما ازدواج کنم و جایگاه سلطنتی رو بگیرم تا وظایفی که به درستی صورت نگرفت رو انجام بدم .
جونگ هی که از تصمیم لیسا خوشحال بود به آرومی دستاشو گرفت و با لبخندی سرشو تکون داد و گفت : حالا که شما این تصمیم رو گرفتید منم مخالفتی باهاش ندارم و باهاتون ازدواج میکنم .
حس خوبی بود که بالأخره میخواست با کسی که دوسش داشت ازدواج کنه اما از طرفی هم بخاطر
جنی که قرار بود توی شوک بزرگی بیوفته ناراحت
بود .ولی سرنوشت اینجور رقم خورده بود و جونگ هی
هم قصد بهم زدنش رو نداشت پس تصمیمی که لیسا گرفته بود رو پذیرفت و باهاش ازدواج کرد تا جانشین سلطنتی رو به دنیا بیارن .پایان فلش بک
جونگ هی که نگران سلامتی لیسا بود نگاهی به پشت سرش انداخت ولی برای برگشتن مطمئن نبود * آره بزار کمی تنها باشه و در آرامش استراحت کنه بعدا برمیگردم تا مراقبش باشم * پس با قدم زدن توی حیاط خودشو مشغول کرد .
اما لیسا که داخل اتاق هنوزم فشار سنگینی که روش بود رو حس میکرد با ورود وزیر جونگ سوک سرشو
به طرفش برگردوند و به پدر جونگ هی که وارد اتاقش شده بود خیره موند .لیسا : وزیر جونگ چی شما رو به اینجا کشونده ؟!
وزیر جونگ : برای خبر مهمی اومدم بانوی من .
لیسا : چه خبری ؟
وزیر جونگ : شما باید زندانی هایی که به دلایل مختلف هنوزم زندانی هستند رو اعدام کنید تا هرج و مرج بین مردم رو از بین ببرید .
لیسا با عصبانیت گفت : این تصمیم رو من خواهم گرفت و من ..
وزیری که با قدرت وارد اتاق لیسا شده بود نذاشت
لیسا حرفاشو کامل کنه و با خم کردن سرش دوباره حرف خودش رو اولویت قرار داد .وزیر جونگ : این تصمیم رو فقط من نه بلکه تموم وزرا و مقام های بزرگ سلطنتی گرفتند بانوی من پس ..
نگاهی جدی به لیسا انداخت و ادامه وار و با لحنی تهدید آمیز گفت : دیگه نمی تونید مخالفتی کنید و
باید حکم اعدام رو اجرا کنید .الان متوجه افرادی که توی تصمیمات سلطنتی نقش مهمی داشتن شد و همینطور متوجه قتل هایی که با فشار همین افراد صورت می گرفت .
ولی یه مشکلی وجود داشت اونم وجود جنی درون
اون افراد محکوم به اعدام بود * نمی تونم اجازه همچین کاری رو بدم .. *چند قدمی رو به سمت مردی که منتظر گرفتن حکم اعدام بود؛ برداشت و با چشم تو چشم شدن باهاش لبخندی بهش زد و گفت : شما و بقیه مقام های بزرگ هیچکدوم نمی تونند در تصمیمات من دخالتی کنند .
وزیر جونگ : بانوی من اگه همینجوری لج بازی کنید ممکنه از این مقام عزل بشید پس ..
نیم لبخندی روی لباش نشست و ادامه داد : تا فردا تصمیمتون رو بگیرید .
سرشو خم کرد و با گفتن " با اجازه تون " اتاق رو ترک و در نهایت باعث عصبانیت لیسا شد؛ لیسا مشتی به دیوار کوبید و به انگشتاش که کبود شده بود زل زد .
همون لحظه ناخودآگاه جنی پیداش شد و با نگرانی به سمتش دویید؛ با فوت کردن سعی داشت دردشو کمتر کنه اما اون خبر نداشت که درد واقعی رو داشت درون قلبش حس میکرد نه دستاش پس درحالیکه بهش نگاه میکرد زیرلب به آرومی لب زد : معذرت میخوام عشقم؛ من انگار کنترل همه چیز رو از دست دادم و نمیدونم دارم چیکار میکنم؛ من این اجازه رو به کسی نمیدم که بهت آسیبی بزنه ..
جنی سرشو بلند کرد و گفت : حالت خوبه ؟!
_________________________________________
سلام پارت های بعدی دیگه همه اون سفر لیسا به آینده رو مشخص خواهد کرد :)
KAMU SEDANG MEMBACA
She is my girlfriend 🦋
Fiksi Sejarahفیکشن : اون دوست دخترمه پایان یافته 🦋 ژانر : عاشقانه؛ تاریخی؛ غمگین کاپل : جنلیسا خلاصه : خانواده و اتفاقاتی که بین اعضای خانواده پادشاهی داخل قصر میوفته و عشقی که از اولشم برای همه شوکه کننده بود بیشتر همه چی رو بهم میریزه .. ولی عشق جنی به شاهزاد...