Part 15

80 13 0
                                    

لیسا سری برای نشون دادن خوشحالیش بخاطر دیدار باهاش تکون داد و با لبخندی ازش خداحافظی کرد و دوباره داخل سلول سرد زندان نشست و به دختری که براش خیلی خاص شده بود؛ فکر می کرد * بانو جنی اصلا مثل پدرشون نیستند واقعا از این بابت خوشحالم *

احساسات لیسا داشت نسبت به دختر امپراطور تغییر میکرد انگار اون دختر باعث شده بود که حتی بخاطر دستگیر شدنشم خوشحال باشه چون میدونست که یکی برای نجاتش براش همه کاری انجام میده برای همین حس امنیت میکرد امنیتی که بعد مرگ خانواده اش دیگه حسش نکرده بود و مجبور بود بدون احساسات زندگی کنه تا برای انتقام زنده بمونه .

* جنی *

جنی وارد قصر اصلی شد و با ورودش باعث شد که نگهبانان قصر پشت سرش وارد قصر بشن .

نگهبانا خواستن جنی رو از قصر بندازن بیرون که با دستور پادشاه دست نگه داشتن و با خم کردن سرشون از ورودی قصر به بیرون قصر رفتن .

جنی که دیگه نمیتونست این همه ناعدالتی که در حق لیسا و سئونگ شده بود رو بپذیره آروم روی زانوهاش نشست و سرشو جلوی پدرش خم کرد و با ریخته شدن اشکاش مدتی رو توی همون حالت نشست و ..

امپراطور با دیدن دخترش که هیچ حرفی نمیتونست
به زبون بیاره آروم از روی تختش بلند شد و به سمتش  رفت .

امپراطور وقتی جلوش ایستاد دستشو روی شونه دخترش گذاشت و گفت : دخترم سرتو بلند کن ..

وقتی جنی سرشو بلند کرد و به پدرش نگاه کرد اون حس درد درونشو بهش نشون داد تا متوجه اشتباه بودن تصمیماتی که میگیره بشه و از این همه ظلمی
که در حق لیسا انجام میداد دست بکشه .

اون همیشه به پدرش افتخار میکرد ولی بعد فهمیدن چهره واقعی پادشاه مملکت دیدگاهش نسبت به پدرش تغییر کرد چون پدرش اون آدمی که اون میشناخت نبود و همین کافی بود تا برای عدالت حتی برعلیه امپراطور هم مبارزه کنه .

پادشاه : تو ملکه آینده این سرزمین خواهی شد هیچوقت این ضعف رو در برابر کسی از خودت
نشون نده دخترم ..

جنی : ولی پدر من اون دختر رو دوست دارم شما
باید از انتخابم حمایت کنید نه اینکه عشق زندگیم
رو زندانی کنید ..

پادشاه : دخترم تو هیچی راجب اون دختر نمیدونی؛ اون از قصد بهت نزدیک شده تا ..

جنی با گفتن " چه دلیلی میتونه داشته باشه پدر ؟! " حرف پادشاه رو قطع کرد و از روی زمین بلند شد تا حقیقتی رو که میدونست از زبون پدرش بشنوه .

ولی این اتفاق نیوفتاد و ..

پادشاه : چون تو دختر امپراطور هستی و برای به دست آوردن قدرت میخواد باهات ازدواج کنه .

جنی که دیگه از دست دروغ هایی که از پدرش میشنید خسته شده بود بالافاصله بعد تموم شدن حرف پادشاه گفت : حتی اگه بخاطر قدرت هم باشه باهاش ازدواج میکنم پدر .

She is my girlfriend 🦋Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora