جنی با خوشحالی کمی ازش فاصله گرفت و گفت : ممنون که بخاطر من زندگی نزد پدرم رو پذیرفتی .
لیسا موهای دختر روبه روش رو کنار زد و با لبخندی
که بهش زد لب زد : من برات همه کاری انجام میدم ..لیسا ژستی به خودش گرفت و با لحنی محترمانه
ادامه داد : فقط کافیه به این شاهزاده ناچیز فرمان بدید بانوی من .جنی شروع کرد به خندیدن و لیسا هم با دیدن لبخند
پر ذوقش نیم لبخندی از خوشحالی روی لباش نشست؛ اون الان تنها دلیل زندگیش بود و نمیخواست حتی یه لحظه هم باعث غصه اش بشه پس همه درد و سختی هایی که ممکن بود داخل قصر داشته باشه رو پذیرفت و دقیقا طبق وصیت امپراطور گوریو یا ساده تر همون پدر جنی برگشتن به قصر سلطنتی .لیسا و جنی با ورودشون به داخل قصر مستقیم رفتن پیش شخصی که لیسا طاقت دیدنشو نداشت و برای ادای احترام خم شدن .
لیسا از این وضعیت راضی نبود و همینجوری که
سرشو جلوی دشمنش خم کرده بود دستاشم برای
کنترل کردن خشم درونش مشت کرد تا وضعیت
رو از اینی که هست بدتر نکنه و باعث ناراحتی
عشقش نشه .* فقط تحمل کن لیسا چون به زودی میمیره و .. *
سرشو بلند کرد و نگاه جدیشو به مردی که روی تخت سلطنتی نشسته بود داد و با لبخند معنی داری به آرومی زیرلب گفت : جایگاه سلطنت رو ازش میگیری .
پادشاه که از برگشتن تنها دخترش خوشحال بود
به زور از روی تختش بلند شد تا دخترشو در آغوش بگیره .قدم های سنگینشو به سمت دخترش برداشت و دستاشو براش باز کرد؛ جنی اول نگاهی به لیسا
انداخت تا نظرشو بدونه .لیسا با تکون دادن سرش موافقت کرد و بهش رضایتی که با وجود اینکه میدونست لازم نیست رو داد و جنی با بغل کردن پدرش چند قطره اشک از چشماش سرازیر شد؛ با وجود دونستن ذات واقعی پدرش بازم بخاطر حس دلتنگی برای اون پدری که قبلا باورش داشت برگشت پیشش و بغضش گرفت .
همون لحظه که پدر و دختر همو در آغوش گرفته
بودن و جز سکوت و اشک هایی که ریخته میشد
دیگه صدایی شنیده نمیشد صدای کفش های مردی توجه لیسا رو به سمت درِ ورودی قصر کشوند .لیسا با دیدن مردی که وارد قصر شد با تعجب زیرلب گفت : جونگ هی ؟! تو اینجا ..
مردی که روبه روش ایستاده بود لبخندی بهش زد و گفت : مشتاق دیدار لیسا ..
جنی و امپراطور هم متوجه حضور جونگ هی شدن
و با پاک کردن اشکای روی صورتشون رفتن سمت جونگ هی .پادشاه دستی روی شونه جونگ هی گذاشت و گفت : تونستی انجامش بدی ؟! ..
جونگ هی که سرشو پایین گرفته بود جواب داد : بله سرورم .
YOU ARE READING
She is my girlfriend 🦋
Historical Fictionفیکشن : اون دوست دخترمه پایان یافته 🦋 ژانر : عاشقانه؛ تاریخی؛ غمگین کاپل : جنلیسا خلاصه : خانواده و اتفاقاتی که بین اعضای خانواده پادشاهی داخل قصر میوفته و عشقی که از اولشم برای همه شوکه کننده بود بیشتر همه چی رو بهم میریزه .. ولی عشق جنی به شاهزاد...