اما اون نمیتونست هیچکاری انجام بده جز منتظر موندن برای مرگ خودش تا اونم از این عذابی که
توی سرنوشتش نوشته شده بود رها بشه و ..درحالیکه دستشو روی جای زخم جنی گذاشته بود و گریه میکرد به آرومی نگاه خشمگینش رو به اون مرد داد و با اشاره سر به سربازها دستور دستگیریش رو داد .
سربازها اطراف وزیر جونگ رو گرفتن و خواستن دستگیرش کنن که وزیر جونگ با شمشیرش حمله
کرد به لیسا و برای نجات دادن جون خودش اونو گروگان گرفت .لیسا که همینو میخواست بدون ترس شمشیر لب زد : میتونی منو بکشی ولی اگه نتونی خودت خواهی مرد .
وزیر جونگ که ترسیده بود خواست شمشیر رو فشار بده و گردنشو زخمی کنه که با دیدن پسرش شمشیر
از دستش افتاد و خودشو تحویل گارد سلطنتی داد .لیسا که انتظار زنده موندن رو نداشت با عصبانیت داد زد : چرااااااا ؟! چرا من هنوزم زنده ام !! ولی ..
دوباره کنار دختری که بخاطرش جونشو فدا کرده بود؛ نشست و با در آغوش گرفتنش دوباره شروع کرد به گریه کردن؛ جونگ هی از دور به لیسا که داشت بخاطر از دست دادن عزیزش گریه میکرد نگاه میکرد .
انگار سرنوشتشون مثل هم بود هر دوشون تنها مونده بودن و دیگه کسی از اعضای خانواده شون براشون نمونده بود برای همین دلش میخواست بره پیشش و محکم بغلش کنه اما جرئت اینکارو نداشت و فقط بهش خیره مونده بود ..
نگاهی هم به پدرش که داشتن به زندان سلطنتی منتقلش میکردن انداخت و به آرومی نگاهشو ازش برداشت و گذاشت پدری که فقط تاج و تخت سلطنتی براش مهم بود رو ببرن و مانع بردنش نشد .
لیسا بعد مرگ جنی دیگه نتونست با حال خوش زندگی کنه و قلبش هر روز ضعیف و ضعیف تر میشد انگار باید اینجوری داستانشون تموم میشد و لیسا برای مرگش لحظه شماری میکرد .
بعد اون روز تصمیم گرفت داستان آشنایشون و حسی که به همدیگه پیدا کرده بودن رو بنویسه و همینطور پایانش رو با قرار گرفتنشون توی یه دنیای متفاوت نوشت و داستان رو اونجوری که درون ذهنش بهش الهام شده بود تموم کرد .
انگار مأموریتش رو به درستی انجام داده بود و بالافاصله با پایان دادن داستانش قلبش برای همیشه
از تپیدن افتاد و همونجا درون اتاق عشقش مرد .لحظه ای که انتظارشو میکشید بالاخره رسید و اون به عنوان ملکه ای که ظلم و ستم رو به پایان رسونده بود از این دنیا رفت و دنیا از دیدش تاریک شد .
و وقتی چشماشو باز کرد خودشو درحالیکه روی زمین افتاده بود دید .
با بلند شدن از روی زمین دستشو روی سرش که انگار آسیب دیده بود گذاشت و نگاهی به اطرافش انداخت
و به آرومی زیرلب گفت : من کجام ؟!با دیدن مردی که روی افتاد دویید سمتش و خواست بلندش کنه که با دیدن چهره اش شوکه شد و با فاصله گرفتن ازش با تعجب لب زد : جونگ هی !!!
مرد که از تغییر یهویی همکارش متعجب شده بود از روی زمین بلند شد و با لبخندی به شوخی گفت : هرکی ببینتت فکر میکنه بعد اون ضربه ای که به سرت خورد به یه دنیای دیگه رفتی و دوباره برگشتی ..
لیسا که فکر میکرد داره جدی میگه خیلی یهویی روبه روش ایستاد و گفت : تو از کجا فهمیدی ؟! ..
جی هون خودشو تکوند و با حالت چهره گشادی بهش نگاه کرد و گفت : انگار جدی جدی دیونه شدیا !! من میرم دنبال دزد توام زودتر به خودت بیا ..
و با دوییدن به دنبال دزدی که دنبالش افتاده بودن لیسا رو همونجا ول کرد؛ لیسا که هنوز اون اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بودرو نتونسته بود فراموش کنه همینجوری داشت با خودش حرف میزد و دلیل برای اینجا بودنش میاورد که چشمش به دختری که داشت از ماشینی پیاده میشد افتاد و تموم توجهش رفت سمت اون دختر .
با قدم های کوتاهی که برداشت به آرومی زیرلب زمزمه کرد : جنی !!
وقتی جنی هم نگاهش بهش افتاد لیسا از دیدار دوباره اش با عشقش چند قطره اشک از چشماش سر خورد و خواست بره سمتش اما اون دختر از کنارش رد شد و اونو نشناخت * اون منو نمیشناسه !!؟ این امکان نداره اون نمیتونه منو از یاد برده باشه .. *
_________________________________________
سلام قشنگا بالاخره پارتی که دلم میخواست زودتر بنویسمش رو آپ کردم 🫠😭
پارت های بعدشم قطعا قشنگ خواهند بود :)
VOCÊ ESTÁ LENDO
She is my girlfriend 🦋
Ficção Históricaفیکشن : اون دوست دخترمه پایان یافته 🦋 ژانر : عاشقانه؛ تاریخی؛ غمگین کاپل : جنلیسا خلاصه : خانواده و اتفاقاتی که بین اعضای خانواده پادشاهی داخل قصر میوفته و عشقی که از اولشم برای همه شوکه کننده بود بیشتر همه چی رو بهم میریزه .. ولی عشق جنی به شاهزاد...