Part 39

90 10 15
                                    

لیسا ته دلش جواب سئوال جنی رو با " اصلا خوب نیستم " داد و فقط نگاهشو به چشمای دختری که از فشاری که روش بود خبر نداشت؛ داد و لبخندی بهش زد .

جنی که میدونست نباید مثل قبل نگرانش باشه و یا این حسی که بهش داره رو بروزش بده چند قدمی رو به عقب برداشت و ازش فاصله گرفت .

سرشو خم کرد و خواست بعد احترام گذاشتن اتاق
رو ترک کنه که لیسا مچ دستشو گرفت و مانع رفتنش شد؛ بزار برم لطفاً؛ حرفایی که درون قلب جنی گفته میشد تا جلوی بغضشو بگیره و چشمش به لیسایی
که دیگه نمی شناختش بیوفته؛ انگار سعی داشت با سکوتش اونو از خودش همونطور که اونم میخواست دور کنه ولی لیسا با گفتن " معذرت میخوام عشقم " این سکوت رو شکست و با وارد کردن ضربه ای به گردن جنی اونو بیهوش و در آغوش گرفت * من نمیزارم چیزیت بشه جنی *

با بیهوش شدن جنی و افتادنش توی آغوش لیسا به آرومی اونو روی زمین خوابوند و به طرف درِ اتاقش رفت تا از حضور نگهبانان و افراد مهمی که ممکنه
داخل و اطراف قصر باشن باخبر بشه؛ با باز کردن درِ اتاقش و ندیدن هیچ نگهبانی نفس آسوده ای کشید
ولی وقتی به حیاط قصر رسید چند نگهبان که ایستاده بودن دید و جوریکه عادی بنظر برسه برگشت به داخل قصر و توی اتاقش منتظر موند تا هوا کامل تاریک بشه و خیلی مخفیانه اون دختر رو به مکانی امن ببره .

زمانش وقتی دیگه کسی به دستور خودش اطرافش قصر نموند؛ رسید و لیسا با پوشیدن هانبوک مشکی
و گذاشتن پارچه ای به صورتش چهره اشو باهاش پوشوند؛ جنی رو روی کولش گذاشت و به بیرون
قصر پا تند کرد و از درِ پشتی به اونور قصر فرار
کرد .

با دور شدن از دیوار حیاط قصر سلطنتی نگاهی از
دور بهش انداخت و از اینکه نمیتونست از اون گودال به اسم قصر سلطنتی خلاص بشه آهی کشید و به راهش ادامه داد تا جنی رو به جایی که در نظر گرفته بود ببره؛ سوار قایق شد تا از دریاچه رد و به کلبه ای
که بالای تپه ها بود برسه .

با گذر از دریاچه و بالا رفتن از تپه بالاخره تونست به کلبه ای که میشناخت برسه؛ با نگاهی که بهش انداخت لبخندی روی لباش نشست و واردش شد؛ جنی رو روی تخت گذاشت و پتو رو روش کشید .

اینجا خونش بود جایی که مامان باباش اونو بزرگ کرده بودن و در کنار هم شاد بودن ولی الان دیگه
هیج صدای خنده و حس شادی درون این کلبه رو
نبود و کاملا روحش رو از دست داده بود .

لیسا نگاهشو تموم مدت به دختری که هنوزم بیدار نشده بود؛ داده بود خیلی دوسش داشت اما هر روز
با ترس از دست دادنش بیدار میشد برای همین نمی‌ تونست چشماشو ببنده و دوباره شاهد مرگش اونم
با دستای خودش باشه * نمیزارم اتفاقی برات بیوفته بانوی من پس بهم اعتماد کنید *

بعد لبخندی که روی لباش نشست بالاخره اون دختر چشماشو باز کرد و نگاهش به لیسا که بالاسرش نشسته بود؛ افتاد و باعث شد که لیسا از جاش بلند بشه و کلبه رو ترک کنه .

وقتی درِ کلبه رو بست همونجا پشت در ایستاد و چند قطره اشکی که بخاطر جنی درون چشماش جمع شده بود رو پاک کرد و نفس عمیقی کشید تا اون نگرانی که چهره اشو بهم ریخته بود رو از بین ببره و با آرامش برگرده پیش جنی اما هنوزم اون ترس کشتنش درونش از بین نرفته بود و لرزش دستایی که ممکن بود باعث مرگ تنها عشقش بشه و اشکایی که بخاطرش ریخته میشد رو نمیتونست کنترل کنه .

جنی که از روی تخت بلند شده بود نگاهی به داخل کلبه انداخت و با بیرون اومدن از کلبه با تعجب روبه روی لیسا گفت : من چرا اینجام لیسا ؟!

لیسا که سعی میکرد نگاهشو ازش بدزده به آرومی جواب داد : مدتی رو اینجا می مونید چون ..

جنی با تعجب گفت : چون ؟!

لیسا سرشو بلند کرد و با خیره شدن به چشمایی که هنوزم باعث عذاب وجدانش میشد لب زد : چون این بهترین راه برای دور بودنتون از قصره .

جنی که تا حدودی متوجه حرفای لیسا شده بود
لبخندی زد و گفت : نکنه بخاطر نکشتنم توسط
مامورای سلطنتیه !!؟

لیسا سرشو پایین انداخت و جوابی نداد که جنی رو
به جوابش رسوند و به آرومی ادامه داد : فهمیدم؛ پس از این به بعد هیچ مخالفتی نمیکنم و هر تصمیمی که بگیری رو می‌ پذیرم البته به یه شرط ..

لیسا : شرط ؟! چه شرطی ؟

جنی دستای لیسا رو گرفت و جواب داد : خودتو ازم دور نکن و پیشم بمون ..

درخواستی که لیسا بخاطر ترس از دست دادنش نمی تونست انجامش بده رو جنی ازش میخواست و اون هنوزم نمیدونست چه جوابی رو بهش بده و همینجوری سر جاش خشکش زده بود که جنی محکم در آغوشش گرفت و شروع کرد به گریه کردن .

* چیکار کنم تا مانع کشته شدنت بشم !؟ نمیخوام مثل چیزی که با چشمای خودم دیدم اتفاق بیوفته .. *

جنی کمی ازش فاصله گرفت و با نزدیک کردن صورتش به صورت لیسا بوسه ای روی لباش گذاشت و گفت : من حتی اگه جونمم از دست بدم ازت دور نمیشم پس توام بهم قول بده ..

لیسا : اینجوری حرف میزنی بیشتر منو عصبانی میکنی چرا راجب مرگ حرف میزنی !! چیزی هست که بهم نگفته باشی !؟

چشماش به لیسا خیره مونده بودن ولی لباش نمی خواست جواب سئوالشو بده پس با تُن صدای بلندی ادامه داد : چرا جوابمو نمیدی؛ اگه همین الان بهم
راجب این سکوتت توضیحی ندی دیگه منو نمیبینی ..

جنی که دیگه میدونست بیشتر از این نمیتونه بیماریشو مخفی نگه داره نگاهشو از لیسا برداشت و گفت : من مریضم و طبیب گفت شاید زمان زیادی نتونم زنده بمونم .

_________________________________________

سلام قشنگا ببخشید بابت نبودم توی این چند روز درگیر کنکور ارشدم و همینطور امتحانات بودم :)
بنظرتون لیسا چیکار میکنه و چجور ریکشنی نشون میده ؟
لطفا حمایت کنید بوس 🥰❤️💋

She is my girlfriend 🦋Where stories live. Discover now