لیسا از جاش بلند شد تا اون شخصی که پنهونی توی این موقع شب اینجا حضور پیدا کرده بود رو بگیره
که جونگ هی با گرفتن مچ دستش مانعش شد .لیسا وقتی متوجه بهوش اومدن جونگ هی شد سریع دوباره جلوش زانو زد و با گذاشتن دستش زیر سرش
تا به زمین برخورد نکنه درحالیکه به چشماش خیره شده بود گفت : حالت خوبه ؟!جونگ هی دستشو به سمتش دراز کرد و خواست صورتشو لمس کنه که لیسا دستشو گرفت و اونو از روی زمین بلند کرد .
جونگ هی به کمک لیسا روی پاهاش ایستاد ولی
هنوزم بخاطر زخم دستش نمیتونست درست دختری
که کنارش ایستاده بود رو ببینه و چشماش تار میدید .لیسا : جاییت که زخمی نشده !!
جونگ هی سری تکون داد و گفت : من خوبم .
آدمایی که توسط جونگ هی زخمی شده بودن داشتن بهوش می اومدن برای همین لیسا به جونگ هی کمک کرد تا سریع از اونجا دور بشن .
قدم های سنگینی که باهم بر میداشتن با تاریکی شبی که توسط ماه و ستاره ها روشن شده بود هم ترکیب شده بودن .
ولی همون موقع که لیسا و جونگ هی به اقامتگاه جونگ هی میرفتن جنی هم از اتاقش به ماهی که
توی این تاریکی می درخشید نگاه میکرد و برای
دختری که تنهایی قدم میزد دلتنگ شده بود .لیسا وقتی جونگ هی رو به اتاقش برد خواست از اونجا خارج بشه که جونگ هی با جمله ای که به زبون آورد باعث شد که همونجا درحالیکه که ایستاده بود به پشت سرش نگاهی بندازه .
جونگ هی : من دوست دارم .
جونگ هی سرشو پایین انداخت و ادامه داد : و میدونم که بانو جنی رو دوست داری فقط خواستم قبل مرگم این حسی که بهت دارم رو اعتراف کرده باشم .
لیسا که انتظار همچین حرفی رو نداشت و نمیدونست چیکار کنه با چشمایی ناراحت گفت : من نمیدونم که چه جوابی بهت بدم ..
جونگ هی سرشو بلند کرد و لبخندی بهش زد و گفت : لازم نیست حتما حرفی بزنی همین که تونستم این حسم رو بهت بگم خودش کافیه .
لیسا : ولی چرا اونا میخواستن بکشنت ؟!
جونگ هی : چون برای امپراطور یه تهدید محسوب میشم .
لیسا : متوجه منظورت نمیشم !!
جونگ هی : اون پیرمرد به همه گفته که مریضه ولی داره دروغ میگه تا مردمش برعلیه اش پا نشن و از
تاج و تخت برکنارش کنن .لیسا : ولی اون حتی دخترشم گول زد ..
جونگ هی با حرف لیسا شروع کرد به خندیدن که لیسا رو متعجب کرد و با نگاهی که بهش دوخته بود لب زد : چرا میخندی ؟
جونگ هی : انگار هنوزم امپراطور رو خوب نشناختی ! اون مرد حتی به دخترشم رحم نمیکنه ..
حرفی که زد باعث نگرانی دختری که ترس از دست دادن جنی رو داشت؛ شد و باعث شد که اون خوابی
که دیده بود رو به یاد بیاره؛ احساساتی که ممکن بود
با توجه به حرفای جونگ هی واقعی بشه اونو از درون میترسوند .با چهره ای رنگ پریده از جاش بلند شد و گفت : من باید برم .
جونگ هی هیچ اعتراضی نکرد و با حسی شکست خورده رفتن لیسا رو از اتاقش نگاه کرد و با چند
قطره اشک که خودشم انتظارشو داشت به آرومی
لب زد : چرا با وجود اینکه میدونستم اینجوری میشه بازم قلبم به درد اومد ؟!* جنی *
جنی از پنجره اتاقش همچنان داشت به زیبایی ماه
نگاه میکرد که چشمش به دختری که با دوییدن به سمت اتاقش میومد افتاد * لیسا !! .. *جنی هم با ترس اینکه اتفاقی براش افتاده باشه به بیرون اتاقش پاتند کرد .
لیسا وقتی بهش تقریبا نزدیک شده بود از دور دستی
از خوشحالی براش تکون داد و داد زد : میخوای باهام قدم بزنی ؟جنی که ازش دلخور شده بود جوابشو نداد و با زل زدن به زمین خواست حرصش بده که لیسا برعکس تصورش بهش نزدیک شد و در آغوشش گرفت .
لیسا همینجوری که بغلش گرفته بود به آرومی لبخونی کرد : محاله بزارم چنین اتفاقی برات بیوفته ..
ازش به آرومی فاصله گرفت و با بوسه ای که روی پیشونی جنی گذاشت لبخندی بهش زد * پس حتی لحظه ای هم ازت غافل نمیشم بانوی قلبم *
دستای جنی رو در دستش فشرد و با لبخندی از خوشحالی گفت : بریم ؟
جنی هم متقابلا لبخندی بهش زد و سرشو به منظور رضایتش تکون داد و همراهش قدم به قدم راهی مسیری که پایان ناپذیر بود؛ شد .
قلب هاشون هم داشت با صدای بلندی میتپید و لبخند و نگاه هاشون گویای همه چیز بود؛ انگشتاشون رو بهم قفل کرده بودن و با قدم های همزمانی که برمیداشتن منتظر شنیدن حرفی از طرف مقابلشون بودن ولی هیچ کدوم اونقدر جسور نبود که این سکوت و حس زیبایی که داشتن رو بشکنه .
ولی همون لحظه که لیسا میخواست شجاعانه حرف قلبشو به زبون بیاره اون خودشو توی جهان دیگه ای دید و همراه دختری که کاملا شبیه به جنی بود .
نگاهی به دستش که توی دست اون دختر بود انداخت و دوباره نگاهشو به دختری که داشت باهاش حرف میزد داد * من چرا اینجام ؟! *
دختره نگاهی بهش انداخت و با لبخندی لب زد : نظرت چیه هوم ؟! بنظرت عالی نمیشه !! ..
لیسا که هنوزم توی شوک این اتفاقاتی که براش می افتاد؛ بود نتونست حرفی بزنه و فقط بهش خیره موند و برای اینکه همش فقط یه خواب باشه چشماشو بست و زیرلب زمزمه کرد : نه این واقعی نیست ..
وقتی چشماشو باز کرد دوباره جنی رو با هانبوک دید برای همین محکم در آغوشش گرفت و گفت : ممنونم .
بی خبر از هشدارهایی که بهش داده میشد تا خودشو برای شبی که ممکنه برای همیشه از دستش بده آماده کنه؛ داشت از برگشتنش به دنیایی که بهش تعلق داشت خوشحالی میکرد .
_________________________________________
سلام خب بنظرتون لیسا واقعا به کجا تعلق داره ؟
YOU ARE READING
She is my girlfriend 🦋
Historical Fictionفیکشن : اون دوست دخترمه پایان یافته 🦋 ژانر : عاشقانه؛ تاریخی؛ غمگین کاپل : جنلیسا خلاصه : خانواده و اتفاقاتی که بین اعضای خانواده پادشاهی داخل قصر میوفته و عشقی که از اولشم برای همه شوکه کننده بود بیشتر همه چی رو بهم میریزه .. ولی عشق جنی به شاهزاد...