لیسا که انتظار دیدن جنی اونم در حال آماده شدن برای رفتن به میدان جنگ با ژاپن بود رو نداشت و قلبش از دیدن تنها کسی که براش باارزش بود تیر کشید ولی سعی کرد چیزی رو بروز نده .
جنی همراه بقیه سربازها جلوتر از همشون سرشو جلوی پادشاه خم کرد و خیلی جدی نگاهشو به لیسا داد ولی لیسا اون لحظه ای که چشماشونو نمیتونستن از هم بردارن دلش میخواست گریه کنه و برای موندن جنی
در کنارش محکم بغلش کنه و ازش تقاضای بخشش
کنه اما چون میدونست که بی فایده ست خودش
تماس چشمیشونو با نگاه کردن به جونگ هی قطع
کرد و باعث شکسته شدن قلب جنی شد .جنی که از سرد شدن احساسات لیسا نسبت به خودش مطمئن شده بود دوباره به پدرش نگاه کرد و گفت : عالیجناب چه دستوری می دهید ؟! برای حمله خودمونو آماده کنیم یا هنوز موعدش نرسیده !! ..
پادشاه : فردا برای حمله آماده میشیم .
جنی سرشو خم کرد و با گفتن " اطاعت میشه عالیجناب " دوباره به تمرین برگشت و بدون توجه
به نگاه های لیسا مشغول آموزش برای جنگ شد .جونگ هی تموم مدت به لیسا خیره شده بود و از
اینکه الان چه احساسی ممکنه داشته باشه نگران
بود و برای اینکه تنها نباشه آروم بهش نزدیک شد
و دستاشو در دست گرفت؛ لیسا با حس گرمی دستای جونگ هی توجهشو بهش داد و با نگاهی که با کلی سئوال پر شده بود بهش نگاه کرد و لبخندی از غم
روی لباش نشست .مقام های مهم سلطنتی ساعت ها نشستن و به تمرین سربازها و فرمانده ها نگاه کردن و بعد تموم شدن نمایش سربازها لیسا از روی صندلیش بلند شد و به جایی خلوت رفت تا بتونه مدتی رو با خودش تنها بمونه و راجب اتفاقاتی که براش میوفته فکر کنه .
پشت سرشم جونگ هی محل رو ترک کرد و اونو
دنبال کرد و به محض دیدن لیسا خواست بره پیشش
که با دیدن جنی که داره بهش نزدیک میشه از رفتنش منصرف شد * آره اونا همو دارن من فقط یه مرد برای به قدرت رسیدنشم و هیچ جایگاهی توی زندگیش ندارم .. *با ناامیدی برگشت پیش پادشاه و لیسا و جنی رو که باهم حرف میزدن تنها گذاشت .
اما انگار اون دوتا هم حرفاشون اونقدری شکننده بود که لیسا رو بیشتر از این ناراحت کنه .
جنی : فردا از هم جدا میشیم و برای همیشه پیوندی که با هم بستیم رو از بین میبریم .
لیسا اشکاش صورتشو خیس کرد و از شدت درد نتونست حرفی بزنه؛ جنی که میخواست بره، برای آخرین بار به دختری که هنوزم احساساتشو نسبت
بهش از دست نداده بود نگاه کرد و ادامه داد : الان دیگه خوشحال باش چون دیگه منو نخواهی دید شاهزاده لیسا .آخرین حرفاشم زد و از پیشش رفت؛ لیسا دیگه هیچی برای از دست دادن نداشت و میتونست بدون ترس به نقشه اش ادامه بده ولی یه چیزی درونش سنگینی می کرد و نمیذاشت که اشکاش متوقف بشه .
تا موقعی که کاملا بی حس بشه تنهایی گریه کرد و
بعد خشک شدن اشکاش با چشمایی خالی از احساس برگشت نزد امپراطور و همونجا به همراه بقیه مقام های بزرگ سلطنتی به قصر اصلی رفت .تموم مدتی که در کنارشون ایستاده بود بجای تمرکز کردن و گوش دادن به نصیحت هایی که برای نشستن به روی تخت سلطنتی بکارش میومد به آخرین نگاه جنی که مثل خداحافظی بود براش فکر میکرد و در اعماق افکارش غرق شده بود .
وزیر جونگ شونه ای به پسرش زد و با چشم غره ای
که بهش رفت اونو متوجه چهره گرفته همسر آینده اش کرد و بهش غیرمستقیم گفت که دستشو بگیره و اونو ببره جایی تا راحت باهم حرف بزنن .جونگ هی که نمیخواست باعث معذب شدنش
بشه اولش به چشم غره های پدرش توجهی نکرد
ولی بعدش نتونست از درد سنگینی که درونش
داشت حملش میکرد غافل بشه و برای اولین بار
دلش خواست دردهای اون دختر رو خودش بجای
اون حمل کنه پس ..از جاش بلند شد و با گرفتن بازوی لیسا حواسشو به سمت خودش کشوند و با گفتن " میخوای ببرمت یه جایی که بتونی راحت حرف بزنی !؟ " همینجوری
بهش خیره موند .لیسا حرفی نزد و با بلند شدن و ایستادن جلوش به آرومی قدم به قدم همراهش به دریاچه ای که کاملا
در سکوت غرق شده بود حرکت کرد .همونجا هر دوشون به دریاچه خیره شدن و مدتی رو
در سکوت فقط به دریاچه خیره شدن که با شنیده شدن صدای جونگ هی این سکوت شکسته شد .جونگ هی : حالت خوبه شاهزاده لیسا ؟
لیسا بهش نگاه کرد و خواست جواب بده که دوباره اشکاش اونو جلوش ضعیف نشون دادن و گریه اش دوباره احساساتشو دست گرفت .
جونگ هی با دیدن اشکای لیسا سریع در آغوشش گرفت و با گفتن " اشکالی نداره گریه کن و خودتو خالی کن " بهش اون حس تنها نبودن رو منتقل کرد .
ولی دیدن اون دو نفر کافی بود تا جنی دیگه برای همیشه قلبشو متوقف کنه؛ دختری که میخواست
تنهایی کنار دریاچه گریه کنه با صحنه ای که براش غیرقابل باور بود روبه رو شد .اینکه الان لیسا بجای خودش پیش شخص دیگه ای بود همش تقصیر خودش بود ولی دیگه راه برگشتی نداشت و نمیتونست اوضاع رو به گذشته ای که جز یه رویای زودگذر چیزی نبود؛ برگردونه و ترجیح داد بدون دیده شدن توسط لیسا اون مکان امن رو ترک کنه .
روز بعد که فرا رسید لیسا و جنی با بستن تعهدی که بهم داده بودن از هم جدا شدن و هر کدوم به مسیر خودش رفت و سرنوشت و عشقشون رو از هم جدا کردن و بدون پشیمونی برگشتن به همون روزایی که همدیگه رو نمیشناختن .
لیسا که دیگه هیچ امیدی براش نمونده بود و موقع انتقامش رسیده بود به آرومی روی صندلی داخل کتابخانه قصر نشست و به فکر فرو رفت * باید قبل برگشت دخترش پدرشو از تاج و تخت برکنار کنم .. *
_________________________________________
سلام زیباها دیگه داریم به پارت های حساس نزدیک میشیم :)
لایک و کامنت ❤️
YOU ARE READING
She is my girlfriend 🦋
Historical Fictionفیکشن : اون دوست دخترمه پایان یافته 🦋 ژانر : عاشقانه؛ تاریخی؛ غمگین کاپل : جنلیسا خلاصه : خانواده و اتفاقاتی که بین اعضای خانواده پادشاهی داخل قصر میوفته و عشقی که از اولشم برای همه شوکه کننده بود بیشتر همه چی رو بهم میریزه .. ولی عشق جنی به شاهزاد...