جنی بدون آخرین دیدارش قبل رفتنش به جنگ با ناامیدی سرشو پایین انداخت و سوار بر اسبی همراه لشکر گوریو به میدان جنگ رفت ولی قلبش هنوزم با دختری بود که انگار خیلی آسون فراموشش کرده بود .
لیسا کتابی که داشت میخوند باعث به درد اومدن قلبش شد پس کتاب رو بست و روی میز گذاشتش؛
با گذاشتن دستش روی قلبش با لحن آرومی توی درونش دلیل این درد رو پرسید ..بدون اینکه متوجه نبود نیمه دومش بشه سعی کرد خودشو به نقشه ای که برای نشون دادن خودش به پادشاه مشغول کرد؛ ولی بعد گذر ساعت ها دختری
که جز انتقام چشمش چیز دیگه ای رو نمیدید خوابش برد .مردی بعد بسته شدن چشماش وارد کتابخانه شد و با نگاهی که بهش انداخت به آرومی لب زد : میدونم که سخته ولی فقط دووم بیار ..
لیسا که کامل به خواب فرو نرفته بود با تصویر غیرشفافی که از مرد بالاسرش داخل ذهنش به
خاطر سپرده بود دوباره چشماشو بست .اون مرد با دیدن لیسا که هنوزم زنده اس لبخندی روی لباش نشست و با پوشوندن صورتش با شالی کتابخانه قصر سلطنتی رو ترک کرد انگار لیسا از خیلی چیزا خبر نداشت و نمیدونست که قراره چطور با دیدن اتفاقاتی که قبلا توی زندگیش نوشته شده غافلگیر بشه و از اینکه نتونسته جلوی این اتفاقات رو بگیره خودشو سرزنش کنه .
یک ساعت بعد
* جنی *
با نفس های سنگینی که میکشید خودشو به اسبش رسوند تا از اونجا که دیگه جایی امن برای موندن
نبود؛ بره اما خود فرمانده های سلطنتی با محاصره کردنش مانع رفتنش از اون جهنم خونی شدن .جنی : ما باید اینجا رو ترک کنیم وگرنه هممون همینجا میمیریم ..
فرمانده ای که در کنارش سوار بر اسب بود خیلی جدی لب زد : بانوی من این دستور قصر سلطنتیه و ما باید تا آخرین نفسمون از کشورمون گوریو محافظت کنیم پس شما اجازه برگشت به گوریو رو ندارید ..
جنی باورش براش سخت بود که شاهد همچین ظلمی که در حقشون میشد؛ باشه اونم از طرف شخصی که بارها اونو برای قوی شدن حمایت کرد * یعنی مرگ دخترشم براش مهم نیست !!؟ *
همون لحظه که جنی به فکر فرو رفته بود تیری به سمتشون شلیک شد و در نهایت به یکی از فرمانده
ها برخورد و اونو از روی اسبش انداخت .لیسا با دیدن زخمی شدن فرمانده کل قصر سلطنتی خواست از روی اسبش پیاده بشه و بهش کمک کنه
که تیرهای دیگه ای که به سمتشون شلیک شد اونو از کمک بهش منصرف کرد و با وجود حس عذاب وجدانش سریع منطقه جنگی رو ترک کرد؛ بعد رفتنش تموم افراد سلطنتی جونشون رو از دست دادن و تنها اون به گوریو برگشت اما ..به محض برگشتش بهش اجازه ورود به قصر رو ندادن و با نگهبانان سلطنتی مواجه شد .
جنی : به پدرم برگشتمو اطلاع بدید ..
جنی که خیلی عصبانی و آسیب دیده بود شمشیرش
رو به سمتشون گرفت و خواست بهشون حمله کنه که
با صدای فریاد پدرش شمشیرش رو پایین آورد و به مردی که دوباره ناامیدش کرده بود نگاه کرد و چند قطره اشک از چشماش سر خورد و به آرومی لب زد : چطور تونستید این دستور رو بدید ؟!نتونست خشمشو کنترل کنه و اینبار اون بی رحم بودن رو برای پدرش به نمایش گذاشت و پشت کردن بهش رو بهش نشون داد .
با گذاشته شدن تیزی شمشیرش روی گردن پادشاه
تموم سربازان و فرمانده ها شمشیرهاشونو به سمت جنی گرفتن که با اشاره دست امپراطور شمشیرهاشونو پایین آوردن .پدرش بدون توجه به خطری که ممکن بود اونو به کشتن بده شروع کرد به بلند خندیدن .
جنی با چشمایی بی روح به امپراطور زل زده بود گفت : امروز دیگه جونتو میگیرم پدر ..
جنی خواست با شمشیرش پادشاه رو بکشه که صدایی مانعش شد و همه به لیسا که داشت بهشون نزدیک میشد نگاه کردن .
لیسا : اینکارو نکن ..
جنی با نگاهی پر از پشیمونی به لیسا خیره شد و با
لب خونی بهش التماس کرد که بزاره این شکنجه رو برای همیشه تموم کنه اما انگار اینبار لیسا راضی به مرگ امپراطور نبود .لیسا با بیرون کشیدن شمشیرش روبه جنی ادامه داد : شمشیرتونو بیارید پایین بانوی من ..
جنی با عصبانیت داد زد : این مرد نباید زنده بمونه
و من به عنوان تنها دخترش تصمیم به پایان دادن به زندگیش گرفتم پس لطفا دخالت نکنید شاهزاده لیسالیسا با گفتن " بهتون اخطار میدم که از امپراطور دور بمونید وگرنه .. " باعث عصبانیت جنی و در نهایت برداشته شدن شمشیر از روی گردن امپراطور و نشونه گرفتنش به سمت لیسا شد اما انگار این اختلاف باعث خوشحالی امپراطور شده بود و با دیدنشون که به سمت همدیگه شمشیر کشیدن شروع کرد به خندیدن .
لیسا بدون اینکه متوجه اشتباهی که کرده بود بشه توسط همون فرمانده هایی که قول حمایت کردنشو داده بودن تا به قدرت برسه دستگیر شد .
با چشمایی گشاد به صحنه روبه روش خیره شد و ..
* باید جلوی این اتفاق رو بگیرم؛ نه نباید اینجوری بشه !!! .. *
_________________________________________
سلام قشنگا بنظرتون اون مردی که توی کتابخانه بود کی بود ؟
الان تازه میدونم که چرا بیشتر نویسنده ها شرط آپ میزارن :)
با وجود اون همه درس بازم آپ پارت ها رو آپ کردم ولی با وجود اینکه ۲۵ نفر خوندتش فقط ۳ نفر لایکش کرده 🙂💔
اگه قشنگ نیست بهم بگید تا روند آپشو متوقف کنم چون منم برای هر پارتش کلی زحمت میکشم و حداقل انتظار لایک و حمایت رو از طرف اونایی که میپسندن دارم 🥲❤️🩹
فرداشب بخاطر درس پارت بعدی این فیکشن آپ نمیشه و تا دوشنبه آینده این فیکشن آپ نخواهد داشت 🥰
ESTÁS LEYENDO
She is my girlfriend 🦋
Ficción históricaفیکشن : اون دوست دخترمه پایان یافته 🦋 ژانر : عاشقانه؛ تاریخی؛ غمگین کاپل : جنلیسا خلاصه : خانواده و اتفاقاتی که بین اعضای خانواده پادشاهی داخل قصر میوفته و عشقی که از اولشم برای همه شوکه کننده بود بیشتر همه چی رو بهم میریزه .. ولی عشق جنی به شاهزاد...