لیسا با شنیدن حرفای جنی که از اعماق قلبش بود
بدون اینکه خودش متوجهش بشه چند قطره اشک
از چشماش سُر خورد و حس درموندگی که این دختر بخاطر پدرش داشت رو تونست از درون چشماش بخونه .اون پاک و معصوم بود و کاملا برعکس پدرش بود .
صبح
* جنی *
جنی چشماشو باز کرد و با ندیدن لیسا کنارش با نگرانی تموم اتاق رو گشت اما نبود * یعنی کجا رفتن ؟! *
هانبوکش رو تنش کرد و از اتاق اقامتگاه کوچیکی
که گرفته بودن بیرون رفت تا شاید بتونه لیسا رو
پیدا کنه .اولین باری بود که بدون یانگ می میومد بازار گوریو رو می گشت پس آروم آروم توی جمعیت زیادی از مردم عادی بازار رو گشت ولی ..
مردی که نگاهش به جنی افتاده بود همراه دوستاش افتادن دنبالش و جنی هم موقعی که متوجهش شد
قدم هاشو تندتر کرد تا بدون دردسر برگرده به اتاقشون.مردا بهش رسیدن و دورش حلقه زدن .
جنی که نمیخواست هویتش به عنوان دختر امپراطور رو آشکار کنه سعی کرد با التماس از شرشون خلاص بشه اما انگار اون مردا نمیخواستن بزارن بره .
دستاشو مشت کرد برای مبارزه با مردانی که با دیدن حالت دفاع دختری که فکر میکردن ترسیده؛ آماده کرد .
+ ولی دخترا رو باید ..
خواست بهش دست بزنه که با لگدی که جنی بهش زد محکم افتاد و باعث شوکه شدن دوستاش شد .
یکی از اون مردا به آرومی به دوستش که پخش زمین بود نزدیک شد و با صدای به نسبت آرومی گفت : هه ی پاشو پسر چرا با یه ضربه ناکار شدی ؟! ..
ولی با کمک به دوستش همشون به جنی حمله کردن .
جنی چون شمشیرش همراهش نبود خم شد و چوبی که کنار پاش افتاده بود رو برداشت و به سمتشون دویید که با ضربات ملایم ولی کشنده اش یه درس مهمی رو بهشون بده تا دیگه دخترای ضعیف تر از خودشون رو مورد آزار قرار ندن .
چند دقیقه ای رو فقط صدای ضربات چوبی که بهشون زده میشد شنیده شد و وقتی دیگه جونی براشون برای مبارزه نمونده بود پا به فرار گذاشتن و در رفتن .
جنی با افتادن چوب از دستش آروم روی زمین نشست تا استراحتی کنه .
وقتی داشت نفس تازه میکرد سر و صدای مردمی که انگار از چیزی هیجان زده شده بودن توجه جنی به خودش جلب کرد .
پس از جاش بلند شد و به سمت صدا رفت .
از داخل جمعیت رد شد و به نبرد تن به تنی که بین دو شخص ناشناس بود نگاه کرد .
اما از اینکه یکی از همون مبارزا همسر خودشه خبر نداشت و فقط به مبارزه ای که بین دو جنگجو شکل گرفته بود نگاه میکرد و از حرکاتشون الگو و در نهایت با تکنیک مبارزه خودش مقایسه اش میکرد .
لیسا که خیلی یهویی نگاهش به سمت جمعیت اطرافشون رفت جنی رو از داخل مردم دید و
حواسش با نگاه کردن بهش پرت شد و حریفشم
از همین فرصت استفاده کرد و با شمشیرش زخمیش کرد .قطره های خون زمین رو روبه قرمزی میبرد و لیسا که دست راستش زخمی شده بود مجبورا شمشیرش رو با دست چپش محکم گرفت و برای پیروزی با فریادی که سر داد به سمت شخصی که منتظر حمله اش بود دویید و ..
همه از حرکتش در شوک بودن اون شگفت انگیز
بود از دید اهالی گوریو و بعد شکست حریفش که شمشیرزن ماهری بود صدای فریاد مردم بخاطر حرکت حرفه ای شمشیرزنیش بلند شد و مورد تشویق قرار گرفت .لیسا به دختری که از هویتش خبر نداشت خیره مونده بود و جنی هم دیدن همون شخص که بهش زل زده با پایین انداختن سرش از اونجا رفت .
* امیدوارم که منو نشناخته باشه .. *
شمشیرش رو دستش گرفت و با گرفتن پولی که
از بردش به دست آورده بود راه افتاد به سمت اقاتمگاهشون تا بیشتر از این دختری رو که چند
دقیقه پیش دنبالش میگشت رو منتظر نذاره .وقتی رسید با جنی که بنظر جدی میرسید و انگار از همه چی اطلاع داشت روبه رو شد .
لیسا : من ..
جنی با دوییدن توی آغوشش نگرانیشو بهش بروز داد .
لیسا : من معذرت میخوام که همیشه باعث گریه
تون میشم انگار شما خیلی نگرانم بودید و من از
این نگرانیتون اطلاعی نداشتم ..جنی ازش فاصله گرفت و با دستی که به زخمش زد خیلی آروم گوشه ای از هانبوکش رو پاره و باهاش
زخم دستشو بست و با بوسه ای که روی دستش گذاشت گفت : شما شاید متوجه نباشید ولی ..نگاهشو از دست زخمیش برداشت و به چشمای لیسا داد و ادامه داد : شما الان تنها خانواده من هستین و
من نمیتونم نگرانتون نشم چون شما برام با ارزش هستین اینو بارها بهتون گفتم ولی انگار شما نمیخواید بشنویید !! .._________________________________________
سلام خوشگلا پارت امشب رو خیلی دوست دارم شما چی دوسش دارید ؟ :)
نوروز همگی مبارک امیدوارم امسال سال قشنگ تری باشه برای هممون و حال دلمون لبخند بزنه ❤️💝
ŞİMDİ OKUDUĞUN
She is my girlfriend 🦋
Tarihi Kurguفیکشن : اون دوست دخترمه پایان یافته 🦋 ژانر : عاشقانه؛ تاریخی؛ غمگین کاپل : جنلیسا خلاصه : خانواده و اتفاقاتی که بین اعضای خانواده پادشاهی داخل قصر میوفته و عشقی که از اولشم برای همه شوکه کننده بود بیشتر همه چی رو بهم میریزه .. ولی عشق جنی به شاهزاد...