لیسا تموم تمرکزش روی دختری که تازه بهوش اومده بود؛ بود با نگاه های نگرانی که بهش دوخته بود ادامه داد : لطفا یکم صبر کن من همه چی رو حل میکنم ..
خواست دوباره جنی رو از روی زمین بلند کنه که همون مرد با گرفتن مچ دستش مانعش شد .
لیسا با عصبانیت به طرفش برگشت و خواست مچ دستشو ول کنه که جونگ هی با نشستن روی زانوهاش به جنی که بخاطر از دست دادن خون زیاد هنوزم نمیتونست تکونی به خودش بده؛ نگاهی انداخت و دوباره نگاهشو به لیسا داد و گفت : من درمانش می کنم ولی ..
لیسا : ولی ..
جونگ هی از روی زانوهاش بلند شد و جلوش ایستاد
و با لحنی جدی گفت : اگه درمان نشه همینجا میمیره .لیسا با چشمایی اشکی به دختری که داشت به مرگ نزدیک میشد؛ نگاهی انداخت و با لبخند تلخی که با دیدن وضعیت جسمانیش روی لباش نشست به آرومی نگاهشو از روش برداشت .
با نگاهی ناامید روبه مردی که میخواست بهش کمک کنه لب زد : لطفا نجاتش بده؛ التماست میکنم جونشو نجات بده .
لیسا روی زانوهاش نشست و برای نجات جون عشقش از مردی که ازش متنفر بود التماس میکرد .
جونگ هی : در عوضش خودت برام چه کاری انجام میدی ؟!
لیسا که سرشو خم کرده بود با تعجب به مردی که بالاسرش ایستاده بود نگاه کرد و گفت : هر کاری که
ازم بخواید انجام میدم فقط ..بغضشو دیگه نتونست نگه داره و اشکاش از چشماش سرازیر شد و ادامه داد : فقط جنی رو نجات بده .
جونگ هی لبخندی از رضایت روی لباش نشست و سریع رفت سمت جنی و با بلند کردنش از روی زمین روبه لیسا گفت : همراهم به خونه ام که همین نزدیکی هاست بیایید تا درمانش کنم .
و به طرف خونه اش پا تند کرد؛ لیسا هم پشت سرش با عجله دنبالش کرد و وارد خونه ای که تقریبا کوچیک و فقیرانه بود؛ شد و همونجا ایستاده بود که جونگ هی ازش خواست چاقو و سوزن و هرچی که به دردش میخوره رو سریع براش بیاره .
پس اونم با عجله کل خونه رو گشت و وسایلی که
اون برای درمان جنی نیاز داشت رو براش فراهم کرد
و خودشم با نگرانی بهشون زل زده بود * لطفا قوی بمون عشقم و برگرد پیشم .. *بعد مدت زمانی بالاخره جونگ هی آخرین مرحله
یعنی پانسمان زخمش رو انجام داد و با ایستادن
جلوی لیسایی که خیلی ناامید یه گوشه نشسته بود؛ بهش خبر خوش رو داد .جونگ هی : نگران نباش چون نبضش عادیه و به زودی به هوش میاد .
لیسا از شدت خوشحالی دوباره اشکاش احساساتشو دستشون گرفتن؛ رفت کنار جنی نشست و با بوسیدن دستش با لبخندی بهش خیره شد و گفت : خیلی دوست دارم عشق زندگیم .
جونگ هی به آرومی از خونه اش به طرف بیرون
رفت؛ انگار دیدنشون باهم اصلا باب میل اون نبود و نمیخواست بیشتر از این شاهد دیدن اونا باهم باشه
و ترجیح داد که بیرون خونه باشه و تنهاشون بزاره
تا اینکه عشق اونا رو نگاه کنه .جونگ هی : یعنی اون دختر تنها دختر امپراطوره !!؟
دوباره نگاه مختصری به داخل خونه انداخت و با دور شدن از اونجا به خودش زمانی رو برای تصمیم گیری داد تا به اینکه چیکار کنه فکر کنه .
لیسا که داخل خونه داشت با دختری که هنوز
چشماشو باز نکرده بود حرف میزد به اطراف
خونه نگاهی انداخت و وقتی اون مرد عجیب
غریب رو ندید از کنار جنی بلند شد و برای پیدا
کردن جونگ هی به طرف بیرون خونه رفت اما ..بازم نتونست پیداش کنه و خبری ازش نبود * یعنی جایی رفته ؟! *
خواست دنبالش بگرده ولی با به هوش اومدن جنی
و با صدا زدنش توجه لیسا رو به خودش کشوند و با چشمایی خیس برگشت پیشش و با گرفتن دستاش
بهش نگاه کرد و گفت : حالت چطوره عشقم ؟!جنی که هنوزم کامل به هوش نیومده بود با دیدن چهره ای که هنوزم کامل از دیدش واضح نبود لبخندی روی لباش نشست و گفت : شاهزاده لیسا شما الان بهم عشقم گفتید ؟! ..
لیسا با گذاشتن انگشتش روی لبای نرم جنی لبخندی بهش زد و جواب داد : تنها کلمه ای که میتونم از این
به بعد بهش باور داشته باشم " عشقم " ئه .جنی و لیسا نگاهشون بهم افتاد و متوجه حضور شخص سومی که دقیقا پشت سر لیسا ایستاده بود نشدن .
جونگ هی : شما بانوی گوریو دختر پادشاه هستید ؟!
_________________________________________
سلام قشنگا امیدوارم که این پارت هم مورد پسندتون باشه 🥰❤️
YOU ARE READING
She is my girlfriend 🦋
Historical Fictionفیکشن : اون دوست دخترمه پایان یافته 🦋 ژانر : عاشقانه؛ تاریخی؛ غمگین کاپل : جنلیسا خلاصه : خانواده و اتفاقاتی که بین اعضای خانواده پادشاهی داخل قصر میوفته و عشقی که از اولشم برای همه شوکه کننده بود بیشتر همه چی رو بهم میریزه .. ولی عشق جنی به شاهزاد...