Part 17

85 12 6
                                    

لیسا که نمیخواست این رابطه و ازدواج ساختگی واقعی بشه آروم از روی زمین بلند شد و با گفتن
" شما برید بخوابید من بیدار میمونم .. *

اون جوابی رو که جنی منتظر شنیدنش بود رو بهش نداد و با نشستن روی زمین مثل یه سرباز روبه روی جنی بود تا چشمش بهش باشه .

جنی که انتظارشو داشت ولی بازم دلش میخواست فراتر از انتظارش پیش بره با پایین انداختن سرش
به سمت ملافه هایی که داخل اتاق گذاشته بودن؛ رفت و ملافه رو روی خودش کشید و سعی کرد بخوابه اما ..

با کلافگی از جاش بلند شد و رفت سمت لیسا که خیلی سرد بنظر میرسید و گفت : میتونم دستتونو بگیرم ؟

لیسا با سئوالی که از طرف جنی ازش پرسیده شده بود متعجب شد و جواب داد : چرا ؟! ..

جنی : میخوام حداقل اولین روزی که باهاتونم رو با گرفتن دستاتون بخوابم ..

لیسا که به این همه عشقی که ازش میدید هنوزم باور نداشت هنوزم نمیدونست چه ریکشنی از خودش نشون بده که جنی دستشو گرفت و کنارش روی زمین آروم خوابش برد .

اون دختر فرق داشت، چشماش، لباش، همه چیش یه جور متفاوت بود اما اون نباید گول احساساتشو بخوره و با عاشق شدن باعث کم رنگ شدن انتقامش بشه پس
درسته که دستشو اون دختر گرفته بود اما اون ..

فقط بخاطر انتقام خون خانواده اش باهاش ازدواج کرده بود و همه این احساسات ساختگی بود * آره
من عاشقش نیستم .. *

ولی زمان زیادی نگذشت که لیسا هم کنار جنی خوابش برد و هر دوشون همدیگه رو توی خواب بغل کردن .

خواباش باعث درد خفیفی داخل قلبش میشد، همه چیز بعد مرگ برادرش تغییر کرده بود حتی خودش و اون یه ذره لبخندی که روی لباش بود .

لیسا با درد قفسه سینه اش از خواب بیدار شد و درحالیکه نفسش به زور میومد نگاهی به دختری
که کنارش خیلی معصوم خوابیده بود؛ انداخت .

با فشردن قلبش سعی در نادیده گرفتن دردش داشت اما دردش قابل تحمل نبود و صدای ناله هاش جنی رو بیدار کرد .

جنی با دیدن دختری که عرق کرده بود آروم بلند شد و گفت : شما حالتون خوبه ؟! ..

لیسا نگاهشو به جنی دوخت و برای چند لحظه ای رو بهم خیره موندن که لیسا با قطع ارتباط چشمی با جنی آروم جواب داد : چیزی مهمی نیست فقط یه چند ثانیه درد میکنه و بعد خوب میشه ..

جنی که نمیتونست حرفاشو باور کنه خواست هانبوک لیسا رو از تنش دربیاره که لیسا با تعجب به دختری که سعی در لخت کردنش داشت خیره شد و گفت : من هنوز آمادگیش رو ندارم ..

جنی : شما باید درمان بشید نترسید من در کنار طبیب سلطنتی آموزش دیدم .

لیسا مانعش نشد و بهش اجازه داد تا نبضش و ضربان قلبشو چک کنه و به بدنش دست بزنه .

She is my girlfriend 🦋Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora