لیسا با ناامیدی به سمتش رفت و با گرفتن دستاش خواست مانع رفتنش بشه که جنی با پس زدن دستاش با چشمایی عصبانی بهش نگاهی انداخت و گفت : ولم کن ..
نگاهش از خشم به حالت جدی تبدیل شد و با نگاه جدیش ادامه داد : من احمق گول حرفاتو خوردم و عاشقت شدم ولی دیگه نمیخوام یه لحظه هم باهات بمونم ..
لیسا : منظورت چیه ؟! ولی بزار توضیح بدم ..
جنی : دیگه چه داستانی میخوای سرهم کنی هوم !؟
لیسا سرشو پایین گرفت و اشکاش بجای کلمات روی صورتش احساساتشو بروز داد ولی جنی که حرفاش مثل شمشیر بُرَنده بود دیگه آخرین ضربه اشم زد و گذاشت و رفت .
جنی : دیگه دیر شده ما نمیتونیم ادامه بدیم پس بزار جدا بشیم و این احساسات هم خاموش بشه .
حرفایی که لیسا هیچوقت تصور نمیکرد اینقدر دردناک و آزاردهنده باشه رو از بانویی که برعکس پدرش قلب خیلی پاکی داشت شنید و از شدت غم دستشو روی قلبش که نمیتونست دردشو تحمل کنه گذاشت و به آرومی روی زمین نشست .
اشکاش و احساساتش رو نمیتونست کنترل کنه و
گریه نکنه؛ قلبش به شدت درد میکرد و حس خنجر
هایی که اون دختر به درون قلبش فرو کرده بود اونو
از درون داشت میکشت؛ حرفاش هنوزم درون گوشش می پیچید و اونو از این زندگی ناامیدتر میکرد .دیدن لیسا توی این حالت شکست خورده پادشاه رو خوشحال کرده بود و با پوزخندی که زد به فکر فرو رفت و درونش بخاطر حس آسودگی به آرامش رسیده بود و میتونست بخاطر جدایی تنها عضو خانواده اش شب رو جشن بگیره .
لیسا که حدس زده بود کار پادشاه باشه بعد گریه به نسبت طولانی سرشو به سمت امپراطور چرخوند و
نگاه پر از خشمشو بهش دوخت؛ با دیدن خوشحالی
و لبخند امپراطور به آرومی اشکای روی صورتشو با دستاش پاک کرد و به آرومی زیرلب زمزمه کرد : پس کار تو بود !! ..دستاشو به درون خاک روی زمین فرو برد و با برداشتن مشتی از اون خاک خواست عصبانیتشو کنترل کنه و به مردی که خیلی واضح باهاش بازی میکرد حمله نکنه .
* این راهش نیست باید باهوش باشی و این بازی که امپراطور راه انداخته رو برنده بشی پس تحمل کن .. *
خاک رو دوباره همونجا ریخت و خیلی ریلکس از روی زمین بلند شد و دوباره شمشیرش رو دست گرفت تا کار نیمه تمومشو کامل کنه .
زندانی که دیگه امیدی به زنده موندن نداشت رو با شمشیرش کشت و چکه های خونش روی صورتش پاشید؛ حسی که داشت رو نمیتونست قبول کنه ولی مجبور بود برای پیروزی حتی دستشو به خون آدمای
بی گناه آلوده کنه و مثل حرفایی که جنی بهش گفته بود تبدیل به یه قاتل بشه .پادشاه با دیدن شجاعت لیسا با تن صدای بلندی
شروع کرد به خندیدن انگار همین کافی بود تا یه
پله به جایگاه سلطنت نزدیک بشه و خودشو به
پادشاه ثابت کنه که لیاقت این جایگاه رو داره ..
YOU ARE READING
She is my girlfriend 🦋
Historical Fictionفیکشن : اون دوست دخترمه پایان یافته 🦋 ژانر : عاشقانه؛ تاریخی؛ غمگین کاپل : جنلیسا خلاصه : خانواده و اتفاقاتی که بین اعضای خانواده پادشاهی داخل قصر میوفته و عشقی که از اولشم برای همه شوکه کننده بود بیشتر همه چی رو بهم میریزه .. ولی عشق جنی به شاهزاد...