Part 33

71 6 5
                                    

لیسا با ناامیدی به سمتش رفت و با گرفتن دستاش خواست مانع رفتنش بشه که جنی با پس زدن دستاش با چشمایی عصبانی بهش نگاهی انداخت و گفت : ولم کن ..

نگاهش از خشم به حالت جدی تبدیل شد و با نگاه جدیش ادامه داد : من احمق گول حرفاتو خوردم و عاشقت شدم ولی دیگه نمیخوام یه لحظه هم باهات بمونم ..

لیسا : منظورت چیه ؟! ولی بزار توضیح بدم ..

جنی : دیگه چه داستانی میخوای سرهم کنی هوم !؟

لیسا سرشو پایین گرفت و اشکاش بجای کلمات روی صورتش احساساتشو بروز داد ولی جنی که حرفاش مثل شمشیر بُرَنده بود دیگه آخرین ضربه اشم زد و گذاشت و رفت .

جنی : دیگه دیر شده ما نمیتونیم ادامه بدیم پس بزار جدا بشیم و این احساسات هم خاموش بشه .

حرفایی که لیسا هیچوقت تصور نمیکرد اینقدر دردناک و آزاردهنده باشه رو از بانویی که برعکس پدرش قلب خیلی پاکی داشت شنید و از شدت غم دستشو روی قلبش که نمیتونست دردشو تحمل کنه گذاشت و به آرومی روی زمین نشست .

اشکاش و احساساتش رو نمیتونست کنترل کنه و
گریه نکنه؛ قلبش به شدت درد میکرد و حس خنجر
هایی که اون دختر به درون قلبش فرو کرده بود اونو
از درون داشت میکشت؛ حرفاش هنوزم درون گوشش می‌ پیچید و اونو از این زندگی ناامیدتر میکرد .

دیدن لیسا توی این حالت شکست خورده پادشاه رو خوشحال کرده بود و با پوزخندی که زد به فکر فرو رفت و درونش بخاطر حس آسودگی به آرامش رسیده بود و میتونست بخاطر جدایی تنها عضو خانواده اش شب رو جشن بگیره .

لیسا که حدس زده بود کار پادشاه باشه بعد گریه به نسبت طولانی سرشو به سمت امپراطور چرخوند و
نگاه پر از خشمشو بهش دوخت؛ با دیدن خوشحالی
و لبخند امپراطور به آرومی اشکای روی صورتشو با دستاش پاک کرد و به آرومی زیرلب زمزمه کرد : پس کار تو بود !! ..

دستاشو به درون خاک روی زمین فرو برد و با برداشتن مشتی از اون خاک خواست عصبانیتشو کنترل کنه و به مردی که خیلی واضح باهاش بازی میکرد حمله نکنه .

* این راهش نیست باید باهوش باشی و این بازی که امپراطور راه انداخته رو برنده بشی پس تحمل کن .. *

خاک رو دوباره همونجا ریخت و خیلی ریلکس از روی زمین بلند شد و دوباره شمشیرش رو دست گرفت تا کار نیمه تمومشو کامل کنه .

زندانی که دیگه امیدی به زنده موندن نداشت رو با شمشیرش کشت و چکه های خونش روی صورتش پاشید؛ حسی که داشت رو نمیتونست قبول کنه ولی مجبور بود برای پیروزی حتی دستشو به خون آدمای
بی گناه آلوده کنه و مثل حرفایی که جنی بهش گفته بود تبدیل به یه قاتل بشه .

پادشاه با دیدن شجاعت لیسا با تن صدای بلندی
شروع کرد به خندیدن انگار همین کافی بود تا یه
پله به جایگاه سلطنت نزدیک بشه و خودشو به
پادشاه ثابت کنه که لیاقت این جایگاه رو داره ..

She is my girlfriend 🦋Where stories live. Discover now