پس با سردی بجای رفتن پیشش بیشتر فاصله گرفت
و باعث محو شدن لبخند دختر خوشحالی که بخاطر نزدیک شدنش به لیسا خوشحال بود؛ شد .جنی صداش زد ولی لیسا بی توجه به سمت اتاق سلطنتیش رفت و با نشستن به فکر فرو رفت .
اون داشت از اون آدمی که فقط به دنبال انتقام بود به یکی که چشماش کور شده بود و انتقام رو فراموش کرده بود؛ تبدیل میشد و این داشت اونو از درون هم خشمگین و هم نگران می کرد .
جنی هم به دنبالش مسیری که به اتاقش ختم میشد رو اومده بود ولی از اینکه بره داخل یا نه مطمئن نبود و بجای وارد اتاق شدن آروم جلوی ورودی در نشست و منتظرش موند تا دلیل تغییر یهویی رفتارش رو بدونه .
لیسا که داشت بخاطر گذشته سختش خودشو درون همون جهنمی که قبلا داخلش بود نگه میداشت با شنیدن صدایی از بیرون اتاق توجهشو به سمتش داد
و بدون اینکه متوجه حضور جنی بشه شمشیرش رو برداشت و گفت : کی اون بیرون گوش وایستاده ؟!جنی با نشون دادن خودش قرار گرفتن تیزی لبه شمشیر رو روی گردنش حس کرد و با خیره شدن به دختری که انگار نمی خواست عشقی که بهش داره رو قبول کنه همونجوری سرجاش ایستاده بود که ..
لیسا بخاطر حس عذاب وجدان نسبت به چشمای معصومش سریع شمشیرش رو برداشت و با چهره ای نگران رفت سمتش تا از خوب بودن حالش مطمئن بشه .
لیسا : حالتون خوبه بانوی من ؟!
جنی : من خوبم .
اون متوجه شده بود که لیسا هیچوقت اون لحظه ای که سئونگ مُرد رو نمیتونه فراموش کنه برای همین حتی از مرگش به دست شاهزاده لیسا راضی بود .
جنی سرشو بلند کرد و گفت : شما حتی اگه ازم متنفر هم شدید میتونید خیلی راحت از شرم خلاص بشید چون همونطور که قول دادم من به شما خدمت میکنم .
لیسا با دیدن درموندگی دختر روبه روش قلبش به
درد اومد * اون حتی زندگیش براش ارزشی نداره
این چطور امکان داره ؟!! *لیسا بغلش گرفت و گفت : من بابت رفتار امروزم معذرت میخوام بانوی من .
امروز قرار بود بالاخره ازدواج کنن پس با قبول کردن شرطی که پادشاه براشون گذاشته بود باید از قصر سلطنتی بعد عروسیشون میرفتن و بجای موندن داخل قصر سلطنتی مثل مردم عادی یه زندگی فقیرانه رو تجربه میکردن .
روز عروسی
جنی داخل اتاقش بود و وقتی یانگ می هانبوکش رو تنش کرد آروم با ژست اغفاگرانه ای روبه ندیمه اش گفت : چطور شدم یانگ می ؟ بنظرت شاهزاده لیسا
بعد دیدنم چه واکنشی ممکنه از خودش نشون بده ؟!یانگ می خندید و به آرومی جواب داد : بانوی من مطمئنم که بانویی به زیبایی شما وجود نداره .
جنی با شنیدن تعریف های یانگ می با خوشحالی از جاش بلند شد و با گفتن " پس قلبش رو تا ابد گیر ميندازم " شروع کرد به دوییدن .
یانگ با نگرانی افتاد دنبالش تا مبادا پاش پیچ بخوره و بیوفته .
امروز زیباترین و آخرین روزی بود که هر دوشون بجای فکر کردن به سختی و مشکلات زندگیشون داشتن به خوشگل بنظر اومدن تلاش میکردن .
همه چیز قشنگ بود و مثل یه رویا میموند ولی از
آخر این زیبایی هیچ خبری نداشتن تا چه مدت زمانی همینقدر قشنگ خواهد موند و دووم خواهد آورد .لیسا با لباسی سفید به همراه گل رز سفیدی از میان جمعیت رد شد و با دیدن جنی لبخندی روی لباش
ظاهر شد * چقدر زیبا شدن .. *جنی هم با دیدن دختر معصومی با هانبوک سفید چشماش محوش شد و نتونست خوشحالیش رو
کنترل کنه برای همین به سمتش قدم های تقریبا بلندی برداشت و با ایستادن روبه روش درون چشماش گم شد و صدای قلبش رو برای لحظه ای نتونست بشنوه انگار بخاطر اون بود که قلبش اینقدر بی قراری میکرد .هر دوشون دست همو گرفتن و با تعهد دادن به هم اجازه بوسیدن همدیگه بهشون داده شد .
لیسا دستشو به صورتش رسوند و با نزدیک کردن لبش چشماشو بست و مک نسبتا عمیقی از لبای نرم جنی زد و باعث به وجود اومدن جرقه های عجیبی داخل قلبش شد * کاش لبامون از هم جدا نشه .. *
ولی لیسا نمیدونست که جنی دلش میخواد بیشتر
طعم لباشو بچشه و با فاصله گرفتن از دختر روبه
روش صدای تشویق افرادی رو که به عروسیشون
اومده بودن رو شنید و لبخندی هر چند کوتاهی روی
لباش نشست .عروسی که بخاطر انتقام لیسا شروع شده بود رو بالاخره گرفتن و ازدواج کردن ولی پادشاه بالافاصله
بعد تموم شدن مراسم عقد دستور ترک قصر سلطنتی
رو صادر کرد و اونا رو با یه زندگی عادی مجازات کرد .جنی و لیسا به تنهایی به یه اقامتگاه کوچیک رفتن تا شب رو اونجا سر کنن .
ولی آدمای بیرون قصر مثل اونا نبودن و همین موضوع هنوز براشون جا نیوفتاده بود و وقتی وارد اتاقشون شدن لیسا درو قفل کرد و گفت : بانوی من شما بخوابید من امشب رو نگهبانی میدم .
جنی با دیدن دختری که همین روز اولی سعی در محافظت ازش داشت قلبش رو لرزوند و با نزدیک
شدن بهش خواست خودشو بندازه توی آغوشش که
لیسا ترسید و با فاصله گرفتن ازش لب زد : بانوی من شما دارید چیکار میکنید ؟! ..جنی : ولی ما ازدواج کردیم و من میخوام اون شب بعد ازدواج رو تجربه کنم .
_________________________________________
سلام بنظرتون لیسا چه جوابی به جنی میده ؟ 🫢💗
چهارشنبه سوری همگی مبارک 🫠❤️🔥
ESTÁS LEYENDO
She is my girlfriend 🦋
Ficción históricaفیکشن : اون دوست دخترمه پایان یافته 🦋 ژانر : عاشقانه؛ تاریخی؛ غمگین کاپل : جنلیسا خلاصه : خانواده و اتفاقاتی که بین اعضای خانواده پادشاهی داخل قصر میوفته و عشقی که از اولشم برای همه شوکه کننده بود بیشتر همه چی رو بهم میریزه .. ولی عشق جنی به شاهزاد...