Part 21

89 8 7
                                    

هان خواست حرفی بزنه که با ورود جنی سکوت کرد
و اتاق رو ترک کرد تا تنهاشون بزاره و راحت بتونن حرفاشونو بزنن .

وقتی هان رفت جنی با تعجب نگاهی بهش انداخت و روبه لیسا گفت : اتفاقی افتاده که تا من اومدم طبیب رفتن ؟! ..

لیسا : خواستن تنهامون بزارن برای همین رفتن .

جنی که با جواب لیسا قانع شده بود سری تکون داد و
با لبخندی که روی لباش نشسته بود نگاهشو به چشمای دختری که نزدیک بود از دستش بده؛ دوخت و گفت : منو خیلی ترسوندی ..

وقتی اینو گفت کنار لیسا دراز کشید و با بغل کردنش آروم چشماشو بست و همونجوری که خودشو توی آغوشش جا داده بود ادامه داد : اگه چیزیت میشد
منم میومدم پیشت ..

لیسا که بخاطر این حرفش یاد خوابی که دیده بود؛ افتاد جنی رو از خودش فاصله داد و با بلند شدن از جاش بهش خیره شد و گفت : ولی بانوی من تو باید بدون من به زندگیت ادامه بدی ..

چند قطره اشک از چشماش نمایان شد و ادامه داد : لطفا اینقدر به من وابسته نشو و به فکر زندگی خودت باش ..

جنی هم با بلند شدن از جاش روبه روی دختری که حرفاش متعجبش کرده بود؛ ایستاد و گفت : پشت
این حرفات چه دلیلی رو پنهون کردی ؟! حرفی هست که بخوای بهم بگی ؟؟!! ..

لیسا که نمیتونست حقیقت رو بهش بگه سرشو پایین انداخت و گفت : من چیزی رو ازت پنهون نمیکنم نمیدونم چرا اینجوری فکر میکنی !! ..

جنی دستاشو گرفت و گفت : لطفا چیزی رو ازم پنهون نکن و بزار تا ابد همراهت باشم .

لیسا دستشو کشید و جنی افتاد توی آغوشش؛ درحالیکه همینجوری مدتی رو در سکوت در آغوش
هم گذروندن لیسا جواب داد : من تا ابد پیشت میمونم بانوی درون قلبم .

اما درون ذهنش فکر دیگه ای میکرد و با حرفایی که به جنی میزد متفاوت بود * من مجبورم که با نزدیک شدن به کسی تو رو از خودم دور نگه دارم‌ پس ازم ناراحت نشو لطفا .. *

جنی با مطمئن شدن از وضعیت جسمانی لیسا و
خوب بودن حالش لیسا رو پیش اون طبیب که از دیدش مورد اعتماد بود؛ گذاشت و خودشم برگشت
سر تمریناتش برای به قتل رسوندن پدرش .

اون از گرفتن انتقامی که هم به سئونگ و هم به لیسا قول داده بود؛ مصمم بود پس نمی خواست به این راحتیا از پدرش بگذره و به حرف لیسا گوش بده .

وقتی به مکان تمرین رسید زیر نظر استادش تمریناتشو دوباره شروع کرد و با تحمل کردن درد تمرینات سختش زیر لب زمزمه کرد : من انتاقمتونو می گیرم شاهزاده سئونگ ..

* لیسا *

لیسا بعد رفتن جنی سریع از جاش بلند شد و خواست از اتاق بره بیرون و فرار کنه که دقیقا همون لحظه هان جلوی در ظاهر شد و مانع رفتنش شد .

She is my girlfriend 🦋Where stories live. Discover now