هان خواست حرفی بزنه که با ورود جنی سکوت کرد
و اتاق رو ترک کرد تا تنهاشون بزاره و راحت بتونن حرفاشونو بزنن .وقتی هان رفت جنی با تعجب نگاهی بهش انداخت و روبه لیسا گفت : اتفاقی افتاده که تا من اومدم طبیب رفتن ؟! ..
لیسا : خواستن تنهامون بزارن برای همین رفتن .
جنی که با جواب لیسا قانع شده بود سری تکون داد و
با لبخندی که روی لباش نشسته بود نگاهشو به چشمای دختری که نزدیک بود از دستش بده؛ دوخت و گفت : منو خیلی ترسوندی ..وقتی اینو گفت کنار لیسا دراز کشید و با بغل کردنش آروم چشماشو بست و همونجوری که خودشو توی آغوشش جا داده بود ادامه داد : اگه چیزیت میشد
منم میومدم پیشت ..لیسا که بخاطر این حرفش یاد خوابی که دیده بود؛ افتاد جنی رو از خودش فاصله داد و با بلند شدن از جاش بهش خیره شد و گفت : ولی بانوی من تو باید بدون من به زندگیت ادامه بدی ..
چند قطره اشک از چشماش نمایان شد و ادامه داد : لطفا اینقدر به من وابسته نشو و به فکر زندگی خودت باش ..
جنی هم با بلند شدن از جاش روبه روی دختری که حرفاش متعجبش کرده بود؛ ایستاد و گفت : پشت
این حرفات چه دلیلی رو پنهون کردی ؟! حرفی هست که بخوای بهم بگی ؟؟!! ..لیسا که نمیتونست حقیقت رو بهش بگه سرشو پایین انداخت و گفت : من چیزی رو ازت پنهون نمیکنم نمیدونم چرا اینجوری فکر میکنی !! ..
جنی دستاشو گرفت و گفت : لطفا چیزی رو ازم پنهون نکن و بزار تا ابد همراهت باشم .
لیسا دستشو کشید و جنی افتاد توی آغوشش؛ درحالیکه همینجوری مدتی رو در سکوت در آغوش
هم گذروندن لیسا جواب داد : من تا ابد پیشت میمونم بانوی درون قلبم .اما درون ذهنش فکر دیگه ای میکرد و با حرفایی که به جنی میزد متفاوت بود * من مجبورم که با نزدیک شدن به کسی تو رو از خودم دور نگه دارم پس ازم ناراحت نشو لطفا .. *
جنی با مطمئن شدن از وضعیت جسمانی لیسا و
خوب بودن حالش لیسا رو پیش اون طبیب که از دیدش مورد اعتماد بود؛ گذاشت و خودشم برگشت
سر تمریناتش برای به قتل رسوندن پدرش .اون از گرفتن انتقامی که هم به سئونگ و هم به لیسا قول داده بود؛ مصمم بود پس نمی خواست به این راحتیا از پدرش بگذره و به حرف لیسا گوش بده .
وقتی به مکان تمرین رسید زیر نظر استادش تمریناتشو دوباره شروع کرد و با تحمل کردن درد تمرینات سختش زیر لب زمزمه کرد : من انتاقمتونو می گیرم شاهزاده سئونگ ..
* لیسا *
لیسا بعد رفتن جنی سریع از جاش بلند شد و خواست از اتاق بره بیرون و فرار کنه که دقیقا همون لحظه هان جلوی در ظاهر شد و مانع رفتنش شد .
YOU ARE READING
She is my girlfriend 🦋
Historical Fictionفیکشن : اون دوست دخترمه پایان یافته 🦋 ژانر : عاشقانه؛ تاریخی؛ غمگین کاپل : جنلیسا خلاصه : خانواده و اتفاقاتی که بین اعضای خانواده پادشاهی داخل قصر میوفته و عشقی که از اولشم برای همه شوکه کننده بود بیشتر همه چی رو بهم میریزه .. ولی عشق جنی به شاهزاد...