لیسا : ولی من نمیتونم تا ابد اونجوری که شما میخواید دوسِتون داشته باشم !! ..
جنی ناخودآگاه بوسه ای روی لبای لیسا گذاشت؛ لیسا
با بند اومدن نفسش بخاطر لمس لبای دختر روبه روش با هول دادنش و دور کردنش از خودش نگاهشو به اطرافش داد و خواست بره که با حرف جنی سرجاش ایستاد و چند قطره اشک از چشماش سُر خورد .جنی : شما هنوزم خودتونو سرزنش می کنید ؟! برای همینه که از من دوری می کنید ؟! ..
لیسا اشکای روی صورتشو پاک کرد و برگشت سمت جنی و گفت : من حق ندارم عاشقتون بشم چون اون موقع برادرم دوستون داشت و میخواست باهاتون ازدواج کنه اما ..
لیسا توی ظاهر خودخواه بنظر میرسید ولی درونش زخم هایی بود که هیچوقت نمیخواست درمانش کنن
و از شرش خلاص بشه چون فکر میکرد که حق نداره که مثل بقیه دخترا در کنار عشق زندگیش خوشبخت بشه و زندگی آرومی رو داشته باشه .جنی بهش نزدیک شد و بغلش کرد و گفت : ولی اگه برادرتون اینجا بود از تصمیمی که گرفتید ناراحت نمیشد ..
کمی ازش فاصله گرفت و با لبخندی بهش خیره شد
و ادامه داد : من بهتون قول میدم که انتقامتون رو
از پدرم بگیرم پس لطفا فقط بهم اعتماد کنید ..جنی دیگه نتونست جلوی اشکاشو بگیره و چشماش خیس شد؛ لیسا که اونو غمگین دید با دستاش صورتشو لمس و اشکاشو پاک کرد .
لیسا : من تسلیمتون میشم بانوی من و دردهامو باهاتون شریک میشم ..
محکم بغلش کرد و درحالیکه اونم همراهش اشک می ریخت ادامه داد : من یه عذرخواهی بهتون بدهکارم چون نتونستم درست بشناسمتون و قضاوتتون کردم شما یه قلب مهربونی دارید که هر کسی لیاقت داشتنشو نداره .
یک سال بعد
* جنی *
جنی بالاخره تونسته بود که با لیسا مثل بقیه زوجا
توی آرامش زندگی کنه و کنارش خوشحال باشه ولی این یه سال رو برای جنگیدن با پدرش و ایستادن در برابر امپراطور داشت سخت خودشو آماده میکرد .پس شمشیرش رو برداشت و از کنار پرده ای که اطراف تختشون بود نگاهی به لیسا که هنوزم خواب بود؛ انداخت و زیر لب زمزمه کرد : انتقامتو میگیرم عشقم خیلی نمونده تا اون روز ..
YOU ARE READING
She is my girlfriend 🦋
Historical Fictionفیکشن : اون دوست دخترمه پایان یافته 🦋 ژانر : عاشقانه؛ تاریخی؛ غمگین کاپل : جنلیسا خلاصه : خانواده و اتفاقاتی که بین اعضای خانواده پادشاهی داخل قصر میوفته و عشقی که از اولشم برای همه شوکه کننده بود بیشتر همه چی رو بهم میریزه .. ولی عشق جنی به شاهزاد...