بعد از سکس کوک و ته با هم رفتن حموم تا کام و عرقی که به بدنشون خشک بود رو بشورن. توی حموم یه سکوت مطلقی همه جا رو فرا گرفته بود و هیچ کدومشون برای شکستن این سکوت پا پیش نمیذاشتن. و این خوب بود چون میتونستن تو آرامش به جنگ افکاری که توی ذهن هر دوتاشون درحال اتفاق افتادن بود، برسن. هر دوتاشون انقدر غرق افکارشون بودن که یادشون نمیومد چجوری حموم کردن و به تخت رسیدن و بغل هم خوابشون برد.
وقتی کوک بیدار شد ته رو دید درحالی که مثل یه کوالا بهش چسبیده بود خوابش برده بود چ. میخواست از این صحنهی کیوت تا میتونه لذت ببره ولی این فکتی که حداقل تا یه مدت طولانی ای این آخرین باریه که پسر رو اینجوری بغل میکنه آخرین باری که همو لمس میکنن آخرین باری که با هم سکس میکنن آخرین باری که در بغل هم میخوابن مثل یه سیلی به صورتش خورد.
برای اینکه افکار دیگه ای به صورت یه زنجیره ی پیوسته سراغش نیان آروم بلند شد تا بره... یعنی اصلا در واقع کاری نداشت که بکنه فقط میخواست اونجا توی بغل پسر کوچکتر نباشه. چون آخر اون هم یه آدم بود. هرکی هم جای کوک بود دلش آشوب میشد. درسته جلوی پسر کوچکتر باید روحیه ای که همه چی اوکی رو نگه داره ولی توی خلوت خودش که میتونه اون نقاب خونسرد رو از صورتش بر داره یا حتی اشک بریزه. نمیتونه؟
کوک وقتی دوباره به پسر کوچکتر نگاه کرد دید که بلند شده و داره بهش نگاه میکنه. ولی توی نگاه اون... برعکس نگاه مردد و نگران کوک... هیچ احساسی نبود. شاید چون اول صبح بود اینجوری فکر میکنه.
_صبح بخیر آقا کوچولو
_صبح بخیر پوپو
ته با یه صدای سردی جوابش رو داد و مشغول دوباره پوشیدن لباسایی که دیشب کوک براش گذاشته بود که فردا بپوشه چون مال خود ته کامی شده بود، شد.این بچه چش شده بود؟ چرا داره اینجوری رفتار میکنه؟ انگار که اونا دوتا غریبن.
_میخوای بری؟
کوک پرسید_اره. حتما لیسا تا الان خیلی دلواپسم شده چون اصلا بهش نگفتم دارم کجا میرم. و اینکه میخوام هرچه زودتر از این کشور برم پس در نتیجه هر چی زودتر برسم خونه زودتر بلیط میگیریم و زودتر بر میگردم.
ته با همون لحن بیخیال قبلی جواب داد.دهن کوک باز مونده بود از شدت بی علاقهگی و بیخیالی پسر به همه چیز. ولی خب چه میشه کرد حتما ته اینجوری مسائل سخت رو تحمل میکنه با زودتر روبرو شدن و فراموش کردن چیزای قبلی.
_اوکی هر جور راحتی اسرار نمیکنم که بمونی.
ته که تا اون موقع کامل لباساش رو پوشیده بود و کیفش هم برداشته بود، اومد و یه قدمی کوک وایساد. روی نوک انگشتای پاش وایساد و یه بوس خشک بی احساس و سریع به لب کوک زد.
_این شاید آخرین دیدارمون باشه. البته شاید که نه حتما. نمیخواد توی فرودگاه برای خدافظی بیای این خدافظی منه. تایم خوبی رو با هم داشتیم و با اینکه کوتاه بود از با تو بودن لذت بردم. خاطره های خوبی رو ساختیم و شاید نتونیم همه ی این احساساتی که تا الان در دلامون برای همدیگه داریم رو به راحتی دور بریزیم ولی بیا قول بدیم با بیرون رفتن من از این در هر دومون به زندگی عادی ای که قبل همدیگه داشتم برگردیم و قدم اول برای برگشتن به اون زندگی فراموش کردن همدیگهاس.
کوک نمیفهمید الان دقیقا داره چه اتفاقی میوفته. برای همین اصلا نمیدونست باید چی بگه. چه اتفاقی برای این پسر موقعی که خواب بود اوفتاد؟ مگه دیشب نگفت بیا شبی داشته باشیم که هیچ وقت نتونیم از یاد ببریم؟ چرا الان داره اینجوری میکنه؟ کوک با اینکه سوالات زیادی داشت نمیتونست حرف بزنه.
YOU ARE READING
jälkiistunto (Detention)
Fanfictionعجیبه امروز با پسری که اصلا فکرشو نمی کردم کار خلافی توی مدرسه بکنه، توی تنبیه بودم... این فیک هم یکی از همون کلیشه های مدرسه ای همیشگی هست ولی اکثر فیکای مدرسه ای دیگه توی فضای دبیرستان های کره یا آمریکا اتفاق میوفته. ولی ما قراره یه سفر کوتاهی به...