آخر سر هم جیمین و یونگی شب رو اومدن ایگلوی ته اینا خوابیدن. جیمین و یونگی روی مبل، بقل هم و ته و کوک روی تخت. و مثل همیشه سندروم شق کردن غیر ارادی کوک بیدار شد و جناب کوک دوباره مجبور شدن برن گوشه ی حموم، دسته بیلشون رو دست بگیرن و شبانه مردونه جق بزنن.
صبح وقتش بود که دیگه برگردن خونه. جیمین و یونگی رفتن وسایلشون رو جمع کنن و دیگه دم اتوبوس همو ببینن.
ته هم همه ی وسایلش رو جمع کرد و توی این مدت یه لحظه هم نشد که این کوک دست از غر زدن بر نداره.
_اصلا این چه نوع مسافرتی.
این بیشتر برای من جهنم بود تا تعطیلات.
امسال بدترین مسافرتی بود که با مدرسه رفتم.
حالت میمردی به ما هم یه دستی میرسوندی.
همه ی شبا رو با شق درد خوابیدم.
منو باش که برای این مسافرت لحظه شماری میکردم.
تا حالا توی عمرم آنقدر پشت سر هم جق نزده بودم.
عظمتم خورد و خاکشیر شد.
دیگه ابرویی جلو ی یونگی ندارم.ته تموم مدتی که کوک غر میزد فقط گوش میداد و زیر زیر به کیوتی پسر میخندید.
ته که دیگه کارش تموم شده بود گفت:
_بیا کولت رو بگیر. بریم صبحونه بخوریم که یه ساعت دیگه اتوبوس حرکت میکنه.کوک آروم اومد و بقل ته وایساد و گفت:
_نمیشه حداقل منم راضی کنی؟ یه ساعت وقت داریم. فقط یه راند.
_نه
_توی این مسافرت کوفتی من فقط نه شنیدم میمیری یه دفه بگی اره؟
_ نمیمیرم از آره گفتن ولی از درد بعدش میمیرم. اصلا تا حالا کون دادی که درکم کنی؟
_وانیلا میریم.
_تو؟ وانیلا؟ حتما، منم باور کردم.
_خیلی بد جنسی.
_میدونم.
_خب آخه-
_بس کن بلند شو بریم صبحونه بخوریم.
_اصلا خدا منو سگ کن اگه دوباره توی فاصله یه متری تو باشم.
کوک جمله ی آخر رو گفت و انگار که قهر کرده باشه کولش رو از دست ته کشید و از ایگلو بیرون زد.آخر سر توی اتوبوس ته سرش رو روی شونه ی کوک و کوک سرش رو روی سر کوک گذاشته بود و کل راه رو تا خونشون خوابیدن.
______
ته در خونه رو باز کرد. لیسا رو مست و پاتیل دید که وسط هال خوابیده بود و عین یه جسد به سقف خیره شده بود. موهاش توی شلختهترین حالت ممکن بود و توی نگاهش هیچ احساسی نبود. اصلا نمیشد از روی قیافش فهمید داره به چه چیزی فکر میکنه. ته نگران رفت بالای سرش و گفت:
_لیسا حالت خوبه؟ این چه وضعی؟ چرا اینجوری وسط هال وا رفتی؟صدای بی روح لیسا انگار که آدمی که هیچی برای از دست دادن نداشته باشه، به گوشش رسید.
_اینجا بهت خوش میگذره؟
چرا باید لیسا همچین سوالی بپرسه؟ ته دوباره نگاهی به وضعیت لیسا کرد و با خودش فکر کرد، بهتره فقط جواب سوال لیسا رو بده، تا دلیل سوالش رو بپرسه. چون مسته و نمیتونه هیچی رو مخفی کنه و ته به راحتی هم میتونه، دلیل اینکه چرا از کمپانی بیرون اومد و دلیلی این حرفش رو از زیر زبونش بکشه بیرون.
_اره خیلی. من از کره دوستای بیشتری دارم همه باهام مهربوناند و برای خودم میتونم کار کنم و نیاز نیست هر روز با بابا روبرو بشم. این بهترین قسمتش هست.
لیسا بعد حرف ته فقط یه سری تکون داد و دوباره به سقف خیره شد.
_اکه مجبور بشی برگردی چی؟ به نظرت هنوز انقدر خوشحال میمونی که الان هستی؟
_لیسا چرا داری اینا رو میپرسی؟
_میتونی دوباره بابا رو تحمل کنی؟
_لیسا!
سد اشک های لیسا بعد ساعت ها که جلوش رو گرفته بود شکست و پشت سر هم اشک ها بدون صدا از روی گونه هایش لیز میخوردن پایین. ته فکرش رو نمیکرد قضیه انقدر جدی باشه؛ ولی وقتی که اشک های لیسا رو دید به عمق قضیه پی برد.
ته فقط رفت نزدیک و لیسا رو بقل کرد و گذاشت تا هر وقتی که میخواد اشک بریزه و منتظر موند تا وقتی که خود لیسا آمادگیش رو داشته باشه و براش توضیح بده.
بعد یه چند دقیقه ای لیسا سرش رو که رو پای ته گذاشته بود، بلند کرد و گفت:
_رابطت با همون جئون جونگکوک که برادرش رییسم بود، چطوره؟ته چند بار دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه ولی ذهن مضطربش نمیتونست جوابی سر هم کنه. یعنی لیسا به اونا شک کرده بود؟ یعنی اینجوری نبود که ته بخواد رابطهشون رو تا ابد از لیسا مخفی کنه ها، نه. فقط هنوز آمادگی گفتنش رو نداشت.
_م_ما... دوستای... نزدیکی هستیم.
_خب پس اینی که قراره بهت بگم شنیدنش اصلا برات خوشایند نیست.
لیسا همونجوری که روی پای ته خوابیده بود شروع کرد و همه چی رو از اول برای ته توضیح داد. ته هم فقط گوش میداد و نمیدونست چه ریکشنی نشون بده.
_ته، هفته ی پیش از اداره ی محاجرت بهم زنگ زدن و گفتن اگه تا ده روز دیگه یه منبع درآمدی پیدا نکنم اقامت تو منقضی میشه و تو تا یه هفته بعد از منقضی شدن اقامتت وقت داری که کشور رو ترک کنی. من برای بیشتر از بیست تا شرکت درخواست دادم ولی همه با دلیل های مسخره ای عذرم رو خواستن و من میدونم همه ی اینا زیر سر کیه. برادر کوک وقتی من استعفا دادم معلوم نیست چه چیزی به سابقم اضافه کرده که کمپانی ها دارن اینجوری میکنن.
لیسا مکثی کرد و با بغض ادامه داد:
ببخشید که انقدر بی مصرفم. ببخشید که همه ی تلاشم رو نکردم. ببخشید که زودتر بهت نگفتم. من فقط نمیخواستم حس حال سفری که میری رو بهم بزنم.ته فقط خشکش زده بود و به دونه دونه ی کلماتی که لیسا میگفت مثل خنجری که وارد قلب ته بشه درد داشت. چرا همه ی این اتفاقا باید برای ته میوفتاد؟ چرا تازه وقتی که خوشبختی در خونش رو زده بود همه چی باید خراب میشد؟ یعنی ته کاری میتونست بکنه؟ ته همینجوری داشت توی ناامیدی بیشتر غرق میشد که یاد یه تیکه از حرف لیسا اوفتاد. لئو داداش کوک. شاید کوک میتونست کمکش کنه که بره توی کامپیوتر لئو و اون کامنتی که به عنوان کارفرما برای لیسا گذاشته رو پاک کنه.
_لیسا نگران نباش همه چی درست میشه. من درستش میکنم
و ته پاشد و رفت که بره سراغ کوک
ESTÁS LEYENDO
jälkiistunto (Detention)
Fanficعجیبه امروز با پسری که اصلا فکرشو نمی کردم کار خلافی توی مدرسه بکنه، توی تنبیه بودم... این فیک هم یکی از همون کلیشه های مدرسه ای همیشگی هست ولی اکثر فیکای مدرسه ای دیگه توی فضای دبیرستان های کره یا آمریکا اتفاق میوفته. ولی ما قراره یه سفر کوتاهی به...