especial episode p.2

169 16 18
                                    

بین این پارت و پارت قبلی خیلی وقفه افتاد چون به شرطی که گذاشته بودن نرسید و خب من تصمیم گرفتم این آخرین اسپشیال اپیزود باشه و بعدش هم چنتا ساید استوری بدم و تمومش کنم. یعنی فصل دومی نداریم.

_______________

یک و نیم ماه همینجوری برای لیسا گذشت. و تا الان رکورد حال بد بودنش رو زده و این بده. قرار نبود انقدر بهم بریزه. الان هم هرچی سعی می‌کنه که از این خلأ در بیاد بیشتر توش فرو میره. ولی هر چقدر هم که لیسا می‌دونه این شرایط خطرناکه دلش میخواد اینجوری بمونه. و یجورایی کاملا از این شرایط راضیه.

اصلا کی گفته لیسا ادم انتقام هستش؟ اصلا لیسا با چه عقلی فکر کرده بود یه آدم ساده ای مثل اون از رییس یکی از بزرگترین شرکت های کشور می‌تونه شکایت کنه و به یه جایی هم برسه. تازه اون یه مهاجره و با اینکه مثلاً فنلاند یه کشور پیشرفته ی جهان اوله، نژاد پرستی و پارتی بازی به وضوح دیده میشه.
واضحه هرکسی هم که جای لیسای سیاه مست که توی بالکن زیر سیل بارون نشسته باشه تسلیم میشه. چقدر آدم می‌تونه ادای سخت جون بودند رو در بیاره؟

لیسا آهی زد کشید و داد زد:
_اصلا به جهنم کی میخواد انتقام بگیره؟ من همینجوریش هم خیلی خوبم. یه سقف بالا سرم دارم، پول دارم دیگه... دیگه...
لیسا هرچی گشت دلخوشی دیگه ای پیدا نکرد که داشته باشه. ته نیست. کار مورد علاقش نیست. زندگی دوست داشتنیش نیست. دوباره برگشته به همون لیسا نوجوانی که بخواطر نفرت زیاد از والدینش بدون هیچ فکر و پس‌اندازی از خونه فرار کرده. اونم نه هرجا یه کشور دیگه توی یه قاره ی دیگه.

_اصلا کی این بارون فاکی گرفت. چرا بند نمیاد. اصلا... هق... الان وقت... هق... بارون اومدن بود... هق... که تو داری مثل سیل... هق... می‌باری؟
لیسا اولش رو داد زد ولی دیگه سد اشکاش بعد یه ماه شکست و به شدت سیلی که داشت میومد بارید. ولی خب اشکای لیسا توی سیل مهو شدن انگاری که اصلا وجود ندارن درست مثل لیسا.

نمی‌دونم چقدر لیسا زیر اون بارون گریه کرد. نیم ساعت؟ دو ساعت؟ هر چقدر که بود، وقتی به خودش اومد که در بالکن توسط یکی باز شد.

_ ببخشید برای تمیز کردن اتاق اومد هرچی در زدم... خدای من حالت خوبه؟ زیر بارون چیکار می‌کنی؟ بلند شو باید بیای تو سرما میخوری ها.

لیسا مثل آدم ندیده ها به دختری که خیلی آشنا میزد نگاه کرد. اون مو های بلندی داشت که بالا بسته بود و لباس پرسنلی هتل رو پوشیده بود. اون دختر درست مثل یه الهه بود شایدم فرشته، فرشته ی نجات.

بدون اینکه کنترلی روی بدن خودش داشته باشه با کمک دختر بلند شد و توی اتاق برگشت. دختر لیسا رو روی تخت نشوند. سریع رفت و یه پتو از یجایی که لیسا اصلا نفهمید کجا بود برداشت و دور لیسا گرفت.

_چرا داری با خودت اینجوری میکنی؟ میخوای بمیری؟ میدونی ممکنه سینه پهلو بکنی؟ هرچی هم که باشه ارزش اینو نداره که اینجوری خودت رو به هم بریزی.

jälkiistunto (Detention)Onde histórias criam vida. Descubra agora