special episode p.1

158 16 4
                                    

لیسا با نگاهش ته‌ی که داشت از گیت رد میشد رو دنبال کرد. به امید اینکه شاید پسر برگرده و برای آخرین بار یه دستی براش تکون بده ولی پسر حتی پشت سرش رو هم نگاه نکرد. بدون هیچ شک و تردیدی فقط راهش رو ادامه داد.

ته از در گیت رد شد و از دید رس لیسا خارج شد ولی لیسا هنوز به آخرین نقطه ای که پسر رو دید خیره موند و حتی متوجه گذرزمان نشد. وقتی به خودش اومد دیگه هوا تاریک شده بود و از بلندگو ها داشتن آخرین هشدار برای مسافرین پرواز هلسینکی_توکیو رو میدادن. یعنی چند وقت لیسا به گیت خیره شده بود و همه‌ی مسافرین رو رسد میکرد که شاید یکیشون ته باشه. که شاید معجزه شده و ته تونسته باشه اینجا بمونه.

لیسا با قدم هایی سست به سمت در های خروجی رفت. حتی فکر اینکه الان برگرده خونه ای که دیگه کسی نیست مثل فشنگ پرتاب شه و بهش خوشآمد گویی بگه و بعد هی درمورد روزش ازش بپرسه و با وجودش اون خونه ی خالی رو پر کنه. و این باعث میشد لیسا حس اینو داشته باشه که یکی دستش رو توی قفسه ی سینش کرده و داره قلبش رو فشار میده و درد وحشتناکی رو بهش تحمیل می‌کنه.

توی کل راه برگشت به خونه از پایتخت، لیسا نتونست به هیچی به غیر از برادر کوچکش که الان دوباره عین پنج سال پیش که لیسا خونه رو ترک کرد دیگه پیشش نیست، فکر کنه. با اینکه مدت کوتاهی بود که ته پیش لیسا اومده بود زندگی کنه ولی انقدر بهش عادت کرده بود که نمیتونست دوباره به اون خونه‌ی خالی برگرده. ولی خب جایی هم نداشت که بره نه دوست درست حسابی ای داشت نه خانواده ای نه حال اینکه بره شب توی هتل بمونه رو داشت. پس فقط سعی کرد حواسش رو به رانندگی بده که حداقل سالم به خونه برسه بعد توی خونه میتونست مثل چند روز پیش سگ مست کنه و دردش رو با نوشیدن تسکین بده.

تا ماشینش رو پارک کرد و رفت سمت خونشون، کسی رو دید که اصلا انتظارش رو نداشت. کوک و لئو هر دو دم در خونشون وایساده بودن و داشتن هی رنگ در رو میزدن.

لیسا الان اصلا نمیتونست بدون از دست دادن کنترلش بره و با کسی که باعث همه ی سنگینی قفسه ی سینش شده رو برو بشه. اگه اون لئو نبود الان ته‌ش توی خونه بود. نه توی راه برگشت به کره.

همه‌ی اینا روی هم باعث شد لیسا دوباره سوار ماشینش بشه و اول دم یه مغازه ترمز بزنه که چنتا بطری آب‌جو بگیره و بعد سمت نزدیک‌ترین هتل روند. لیسا هیچ وقت نمیتونست توی هتل بخوابه ولی ترجیح میداد که شب رو نخوابه بجای اینکه با اون دوتا رو برو بشه. اصلا آرزو میکرد هیچ وقت اونا رو نبینه و باهاشون هم کلام نشه. حداقل فعلا. وقتی که شجاعتش رو دوباره به دست اورد می‌رفت و همون‌جوری که ته گفت یه شکایت مشتی از لئو میکرد ولی نه الان. الان اصلا توی اوضاع روحی خوبی نبود. که بتونه پوست کلفت بازی در بیاره و توی دادگاه علیه اون شهادت بده.

لیسا دم در هتل پیاده شد و کلید رو به کارمندی که اونجا مسئول پارک ماشینا بود داد و وارد لابی شد.

jälkiistunto (Detention)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora