سه روزِ پیش رو به سرعت گذشت و حالا بتی در حالی که دستش رو دور دست تهیونگ حلقه کرده بود با لبخندی گیرا با بقیه مهمانها سلام و احوالپرسی میکرد.
تهیونگ در حالی که سعی میکرد دلشوره خودش رو پشت نقاب جدیت پنهان کنه به سمت هر کسی که بتی با گرمی سلام میکرد سری تکون میداد و گاهی به کسانی که میشناخت سلامی کوتاه میداد.از همون اول که وارد مجلس شد توجه افراد زیادی بهش جلب شده بود و مرد به شدت از این موضوع فراری بود. تنها دلیلی که تهیونگ از لندن به میفیلد، شهر کوچکی که جزو اموال پدرش بود نقل مکان کرد همین بود؛ دوری از مردم.
از لحظه ورود به عمارت باشکوه لیدلها چشمش دنبال اون پسر بود. امگای زیبایی که هنوز باورش نمیشد متعلق به خودشه.
پیدا کردن یک نفر از بین اون جمعیت غیر ممکن به نظر میرسید.
صدای موسیقی بلند و زوجهایی که دو به دو در حال رقص بودن عمارت رو شلوغتر به نظر میرسوند.
میزهای بزرگی که پر از غذا و نوشیدنی بود و با گل و شمع تزئین شده بود و خدمتکارها که با سینیهای رو دستشون مشغول تعارف کردن نوشیدنی به افراد حاضر در مجلس بودن در هر گوشه از سالن به چشم میخورد.بتی با رسیدن به میسیز لیدل از حرکت ایستاد و دست تهیونگ رو رها کرد. به سمت لیندا رفت و به آرومی زن رو در آغوش گرفت.
لیندا که همون لحظه متوجه حضور تهیونگ شده بود به سمتش برگشت و سری خم کرد. با لحنی که احترام در اون موج میزد گفت:
_خوش آمدید مستر کیم. حضورتون باعث افتخاره.
تهیونگ لبخند کم رنگی زد و سری خم کرد و گفت:
_ممنونم از دعوتتون. امیدوارم شب خوبی داشته باشید.بتی به تهیونگ نزدیکتر شد و دوباره دستش رو گرفت و گفت:
_هنوز به خیلیها سلام نکردیم پسرم.
سری برای لیندا تکون داد و به سمت بقیه رفت. با اینکه کمی دیرتر از بقیه به مهمانی رسیده بودن ولی تهیونگ حوصله موندن در اون جمع رو نداشت. تنها چیزی که باعث میشد بین اون جمعیت بگرده، امید پیدا کردن پسر بود اما مثل اینکه سرنوشت باهاش یار نبود. بعد از احوالپرسی با چند خانواده دیگه بتی کاترین رو دید که در کنار همسر و پسر بزرگش ایستاده.با رسیدن به اونها لبخندی زد و با لحنی پر مهر گفت:
_سلام کاترین عزیز. عصر بخیر مستر میلتون.
چهره کاترین با دیدن آشناهای جدیدشون دوستانهتر شد و با لبخندی که مخصوص به خودش بود گفت:
_اوه عصر شما هم بخیر بتی عزیزم. خوش آمدید مستر کیم.
مستر میلتون هم به دنبال همسرش گفت:
_خوش آمدید جناب.
بتی و تهیونگ هر دو لبخندی زدن و از اون دو تشکر کردن. بتی سوالی که در ذهن تهیونگ میچرخید رو پرسید:
_پسرهاتون نیستن کاترین عزیز؟
کاترین اطراف رو نگاه کرد و بعد از اینکه جونگکوک و یا دنیل رو پیدا نکرد گفت:
_باید همین اطراف باشن. جونگکوک و دنیل هنوز شیطنتهای بچگانشون رو دارن.
YOU ARE READING
Love, Hate And everything in between
Werewolfکدام یک پیروز است؟ عشق یا نفرت؟ قسمی دیرینه که ریشههای نفرت را در دل محکم کرده یا عشقی که دوری از آن ممکن نیست؟ ____________________________________________ _تو به من دروغ گفتی. _من فقط چیزی رو گفتم که تو میخواستی بشنوی. General: romance, omegaver...