کدام یک پیروز است؟ عشق یا نفرت؟ قسمی دیرینه که ریشههای نفرت را در دل محکم کرده یا عشقی که دوری از آن ممکن نیست؟
____________________________________________
_تو به من دروغ گفتی.
_من فقط چیزی رو گفتم که تو میخواستی بشنوی.
General: romance, omegaver...
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
تنها چیزی که خیالش رو کمی راحت میکرد این بود که جشن کم کم رو به اتمام بود و مهمانها یکی پس از دیگری بعد از خداحافظی به سمت کالسکههاشون رفته و عمارت رو ترک میکردن.
حضور تهیونگ حالا بیشتر از هر زمان دیگهای بهش آرامش میداد اما به طور واضح متوجه بود که چیزی ذهن آلفا رو متشوش کرده. میدونست که به سر کردن شب در اون عمارت آخرین خواسته تهیونگ هست اما در اون شرایط کاری از دستش بر نمیاومد.
تمام اعضای خانوادش اونجا بودن و الان برای حرکت به سمت میفیلد خیلی دیر شده بود. بعد از خداحافظی با آخرین مهمان بازوی آلفا که دور دستش بود رو فشرد و با لحنی شوخ گفت: _خیلی دلم میخواست بدونم چی تو سرت میگذره آلفا. با جلب شدن توجه تهیونگ لبخند کوتاهی زد و گفت: _ تمام مهمانها رفتن آلفا. اگر ممکنه یه سر به مادر و پدر بزنم.
تهیونگ لبخند کوتاهی زد و با دستش به طرف مخالف اشاره کرد و به آرومی از جونگکوک عذرخواهی کرد. امگا به آرومی سری تکون داد و قبل از رفتن پیش والدینش سری به هنری زد. جدیدا متوجه بود که ارتباط کوچیکی بین همسر و برادر بزرگش در حال شکلگیری است و از این بابت شکرگزار بود.
با رسیدن به اتاق هنری ضربه کوتاهی به در زد و بلافاصله وارد شد. هنری روی تخت نشسته بود و با ورود برادرش لبخند گرمی روی لبهاش اومد. در واقع منتظر فرصت مناسبی بود تا با جونگکوک صحبت کنه. برق خوشحالی که از سر شب در چشمهاش میدرخشید نیازمند توضیح بود.
_ببخشید اگه مزاحم شدم برادر. هنری از روی تخت بلند شد و به سمت جونگکوک رفت. نگاه جونگکوک همیشه قابل خوندن بود. حتی بدون پرسیدن هم متوجه صلحی که بین اون و همسرش برقرار بود میشد اما باز هم پرسید: _همه چیز خوب پیش میره کوک؟
جونگکوک لبخندی به پهنای صورتش زد و بدون اتلاف ثانیهای تمام اتفاقات رو تعریف کرد. هنری با دقت به تک تک کلمات برادرش گوش داد و در نهایت پسر رو که معلوم بود کاملا خسته شده در آغوش کشید. _خوشحالم که همه چیز سر جاشه عزیز من. بهت گفته بودم نیازی نیست بیش از حد نگران باشی.
جونگکوک خودش رو در آغوش برادرش رها کرد و برای ثانیهای همه چیز رو فراموش کرد. لحظهای بعد برخلاف میلش دلیل سر زدنش رو با صدایی ملایم و کمی گرفته از ناراحتی بیان کرد: _اومده بودم باهات خداحافظی کنم هنری.